پری کوچک

پری کوچکی در تنهایی که برای خود ساخته بود نشسته بود و به آدمیان نگاه میکرد


آدمیان حسود آمدند و


به دروغ دل پری کوچک رویا ها را دزدیدند


با حرفهایی شیرین پری کوچک را به خوابی غریب بردند


وقتی پری کوچک در برهوت حرفهای آن آدم صفتان  گم شده بود


بالهای کوچکش را بستند و او را به سیاه چال بدی ها بردند تا آزارش کنند


پری کوچک با قلب مهربانش با دردی که در باله هایش حس میکرد   از خواب بیدار شد


او باور نمی کرد که آدمها نیز دروغ می گویند............


ناگهان صدای تند بادی در سیاه چال پیچید.  پری کوچک دید که خواب نمی بیند


پری کوچک باور نمی کرد که این آدمها با دل کوچکش اینچنین با زی کرده باشن


دل کوچکش که از جنس  پاکی ها بود.............. شکست


صدای شکسته شدن این دل کوچک ..خواب تمام آدم صفتان را آشفته کرد


همه به طرف سیاه چال آمدند..........


اما پری کوچک آنجا نبود  ... و آن سیاه چال بر سر آن ادم صفتان خراب شد


دیگر کسی از    پری کوچک   هیچ نشانی ندید 


آری او   رفته بود...


رفته بود تا تنها بماند و در تنهایش پاکی ها را حس کند


او تنهایش را دوست میداشت


او با مروارید چشمان آبی اش گناه این آدم صفتان    را از دلش  شست


تا دیگر در دلش حتی یادی از آنها نکند و


برای همیشه تنها بماند


آری تنها...............آرزو

با عرض سلام خدمت شما دوستان عزیز و بازدیدکنندگان محترم . امیدوارم طاعات
 و عباداتتون قبول باشه و فرارسیدن عید سعید فطر را به همه شما
عزیزان مسلمان تبریک عرض مینماییم.


 

گل خشکیده ای پیدا کردم در میان نامه ها


فقط اونو نگه می دارم


آنرا هم برای  من  زیاد  نبین


زیباترین عشقها را سالها تجربه کرده بودیم


تمام آهنگ های غمگین تو بیاد من می اید


فراموش نکن دنیا فانی است


خدایی که جان داده دوباره اونو میگیره


من چگونه میتونم تو را فراموش کنم


تا وقتی که جان از  بدنم خارج نشده


شکسته پر و بالم نه جا دارم نه وطن


به غربت افتاده راه من


مثل  پرنده های بی اشیانه


ای عزیزسرو قامتم  به خاطر تو


 
تحمل میکنم این سرنوشت را


اگر نوشته خدا این است


خاک سیاه هم کافی ا ست برای من

           
 No Cry 

 

گفتنیها کم نیست ، من و تو کم بودیم


خشک و پژمرده ، تا روی زمین خم بودیم


گفتنیها کم نیست ، من و تو کم گفتیم


مثل هذیان دم مرگ ، از آغاز چنین ،‌درهم و برهم گفتیم


دیدنیها کم نیست ، من وتو کم دیدیم


بی سبب از پاییز ، جای میلاد اقاقیها را  ،‌پرسیدیم


چیدنیها کم نیست ، من و تو کم چیدیم


وقت گل دادن عشق ، روی دار قالی


بی‌سبب حتی ، پرتاب گل سرخی را ، ترسیدیم


خواندنی‌ها کم نیست ،‌من و تو کم خواندیم


من و تو ساده ترین ،‌شکل سرودن را


در معبر باد ،‌بادهانی بسته واماندیم


من و تو کم بودیم


من و تو ،‌اما در میدانها


اینک اندازة‌مان می‌خوانیم


ما به اندازة‌ما می‌گوییم ،‌ما به اندازة‌ما می‌روییم


من و تو کم نه که باید شب ب‌’رحم وگل مریم وبیداری شبنم باشیم


من و تو خم نه و درهم نه وکم نه ،‌که می‌باید ،‌با هم باشیم


من و تو حق داریم در شب این جنبش


نبض آدم باشیم


من و تو حق داریم که به اندازه ة‌ما م شده


با هم باشیم


گفتنیها کم نیست

 

 

محبت تو

تو مرا خـار بیابـان کـرده ای

مـن بودم دشتی کویرم کرده ای

توزدی تیشه به اون ریشة مـن

تو درخت عشق و بیبار کرده ای

من ندارم دیگـه عشقی ودلـی 

گل های عشقم و پرپر کرده ای

من دیگه چشم و نگاهی ندارم

تو یه چشم عاشق وکورکرده ای

من نمی گویم دیگه مال منـی 

 چون بودم آدم وخـارم کرده ای

من نمیگویم دیگه دوست منی

 دوستی بـا کس دیگه کرده ای

من دیگه شوری وعشقی ندارم

  دفتر عشق و تـو پـاره کرده ای

من بودم لبریزازعشق ومحبت

 اماآه کاسة عشقـم و خـالی کرده ای

تـو کجـائی من تورا نمی بینم

  هرکجارفته ای توخوب کرده ای

این هم یه کلیپ با حال

 

پشت این پنجره یک همزاد است که مرا می بیند

 

و به تنهائی من میگرید

 

غم سنگین دلم را به او

 

همه شب میگویم

 

او چون یک سنگ صبور

 

قصهء غصه من می شنود

 

پشت این پنجره یک همزاد است

 

که مرا می بیند و غریبانه غزلهایم را

 

از پس پنجره تلخ سکوت

 

بارها ، می شنود و به تنهائی من میگرید

 

من به این پنجره عادت دارم

 

آه این پنجره یک آئینه است

 

که به تنهائی من میگرید

 

و مرا روزنه ای سوی تو نیست