ما برفتیم و تو دانی و دل غمخوار ما


بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

 


از نثار مژه چون زلف تو در رز گیرم


قاصدی کز تو پیامی برساند بر ما

 


تو مگر ماه پری رویانی؟


تو مگر شاه خوب رویانی؟

 


به دعا آمده ام هم به دعا دست بر آر


که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما

 


به سرت گر همه عالم به سرم جمع شوند


نتوان برد هوای تو برون از سر ما

 

 

 

غمی غمناک

 

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند زمن آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.

 

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

 

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل:

             وای، این شب چقدر تاریک است!

  

 

                                                   « سهراب »

 

 

تفریح ِ تازه

 

دیشب تفریح ِ تازه ای اختراع کردم ، و هنگامی

 

که خواستم  آغاز کنم یک فرشته و یک شیطان

 

دوان دوان به خانه ام  آمدند . بر در خانه به  هم

 

رسیدند و بر سر ِ تفریح تازه ء من با هم جنگیدند ؛

 

یکی فریاد می زد که « این گناه است !»

 

دیگری می گفت « عین ِ تقوی است »

 

 


دیدمش از دور که میرفت

اشک سردی تو چشاش بود

اون نمی خواست بره اما

زنجیر اجبار به پاش بود




میشنیدم حق حقش رو

که میگفت تا فردا بدرود

لحظه ها ی تلخ بوده اما

دل من منتظرش موند



بسلامت ای همه کس

میدونم که بر می گردی

میدونم  دلت همین جاست

از دلم سفر نکردی


خیلی زود رفت ته جاده

اما من اونو میدیدم

خداحافظ گفتنش را

خیلی روشن میشندیدم



چند قدم مونده به بودن

ذره ای نزدیک تر از من

سر وعدمون نشستم

تشنهء به تو رسیدن




بغض سردم نعره می زد

خدا حافظ عشق رویا

میدونم تا بر گردی

روی نیمکت لب دریا





وای



. . . 
 
وای

دیگه حالا اونقدر بزرگ شدم که بتونم دروغ بگم

دیگه حالا  . . .




دیرگاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است.

 

رخنه ای نیست در این تاریکی:

در و دیوار بهم پیوسته.

سایه ای لغزد اگر روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رسته.

 

نفس آدم ها

سر بسر افسرده است.

روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است.

 

دست جادویی شب

در به روی من و غم می بندد.

می کنم هر چه تلاش،

او به من می خندد.

 

نقش هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود.

 

دیرگاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است.

جنبشی نیست در این خاموشی:

دست ها، پاها در قیر شب است.

سهراب سپهری




یک گوشه خلوت گیر بیار و منتظر باش !!