وای بر من

 

همچو گل می سوزم از سودای دل

 

آتشی در سینه دارم جای دل

 

من که با هر داغ پیدا ساختم

 

سوختم از داغ ِ نا پیدای دل

 

از نوای آسمانی خوش تر است

 

های های اشک و زاری های دل

 

دل اگر از من گریزد وای من

 

غم اگر از دل گریزد وای دل

 

بازم می خوام بگم :
  

ای مهربان


ای که تنها با تنهایت اینجایی


ای همدرد ای همصدا


دوستت دارم

 

 

 

آنگاه زنی که کودکی در آغوش داشت گفت

 

 با ما از فرزندان سخن بگو

 

و او گفت :

 

فرزندانِ شما فرزندانِ شما نیستند.

 

آن ها پسران و دختران ِ خواهشی هستند که

 

 زندگی به خویش دارد.

 

آن ها به واسطه ء شما می آیند ، اما نه از شما ،

 

و با آنکه با شما هستند ، از آنِ شما نیستند.

 

شما می توانید مهر خود را به آن ها بدهید،

 

اما نه اندیشه های خو را،

 

زیرا که آن ها اندیشه های خود را دارند.

 

شما می توانید تن آن ها را در خانه نگاه

 

دارید ، اما نه روح شان را ،

 

زیرا که روح آن ها در خانهء فرداست، که شما را

 

به آن راه نیست ، حتی در خواب .

 

شما می توانید بکوشید تا مانندِ آن ها باشید،

 

 اما مکوشید تا آن ها را مانندِ خود سازید.

 

زیرا که زندگی واپس نمی رود و در بندِ دیروز نمی ماند .

 

شما کمانی هستید که فرزندتان مانندِ تیرِ زنده ای

 

از چله ء آن بیرون می جهد .

 

کمانگییر است که هدف را در مسیرِ نا متنا هی

 

می بیند ، و اوست که با قدرت ِ خود شما را خَم

 

می کند تا تیر ِ او را تیز پر و دوررس به پرواز 

 

در آورید.

 

بگذارید که خم شدنِ شما در دستِ کمانگیر

 

از روی شادی باشد ؛

 

زیرا که او هم به تیری که می پرد مهر

 

می ورزد و هم به کمانی که در جا می ماند .

جاده ای از باران، هر کسی که واردش میشود

 

همیشه ناله ای به گوشش میرسد

 

بعضی می گویند: مادر باران است که می گرید

 

اما نا لهء مادر باران با نعرهء رعد همراه است

 

 این ناله ء مادر باران نیست

 

هر کسی صدای ناله را با ملودی خاصی می شنود

 

من می گویم:

 

این نالهء صدای قلب شماست

 

 که میگوید: چترت را ببند

 

هیچ گاه من این صدا را نشنیدم

 

چرا که همیشه خیس شدم

 

مرا آبتنی می دهد در زیر دوش احساس

 

مرا غسل می دهد به زیر آبشار صداقت

 

مرا می شوید با اشک خدا

 

من که می آیم دگر با اشک پریشانی از من استقبال نمی کند

 

مرا با اشک شوق آبیاری می کند

 

که پا بگیرم

 

 همچنان پیش بروم در جادهء تنهایی خویش

 

و با خود بخوانم شعر سبز باران را

 

آواز چکاوک های عاشق را

 

سرود آزادی را فریاد کنم

 

آه چه سنگین است و پر ،این سرود

 

هرگاه که می خوانم

 

 خزندگان را می بینم که زیر اندامم جمع شده اند

 

چرا که می خواهند باران عشق را تجربه کنند

 

بارانی که خونین است رنگ شقایق

 

بارانی که در هر قطره اش روزی از من کم میشود

 

گویی عمر من است که میریزد به پای اهداف بزرگی که داشتم

 

گویی در حال آب شدنم گویی دارم کوچک میشوم

 

همان گونه که همیشه شنوندگان ناله ء باران کوچکم کرده اند

 

به این منظور که کفر می گویم

 

این کفر است که می گویم ناله ئ قلب خود را در آورده اید

 

این کفر است که می گویم با خود چه کرد اید

 

کفر شمایید، کافر نیستید، شما کفر هستید

 

 ای آدمیان، شما کفر خدا هستید، شما ایرادید

 

شما تنها مخلوقات هار خدا هستید

 

من هم بودم ولی رام شدم

 

هنوز نام هاری بر روی من است چرا که لقب انسان به من داده شده است

 

و از ضایعه های انسان است

 

همانی که اولین کاردستی درگاه بود

 

اولین کاردستی به اشتباه ساخته شدهء درگاه بود

 

بگذریم دگر به پایان جاده ء باران رسیدم

 

اینجا پایان است

 

اینجا جاده به انتهای مرز خود میرسد

 

از اینجا به بعد وارد کویر باور خود می شوم

 

که شنیدن حرف هایش و درک کردنش برای شما ددان بس دشوار است

 

شما را به خدای خودتان می سپارم

 

!!!!!!!!

 

من هم میروم به کویر باورم

 

دست من کوته ز مادر بود بس

 

عمر من طی شد به اندام قفس

 

زنده بودم بی نفس بودم ولی

 

چون نفس دارد ز بر شرم هوس

                                                        

                                                          نویسنده: کارو