در منی و اینهمه ز من جدا

با منی و دیده ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم بسینه می طپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بیخبر ز من

بر کشی تو رخت خویش از این دیار

سایه تو ام بهر کجا  روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو نجسته ام هنوز

تا که بر گزنمش بجای تو

شادی و غم منی بمیرانم

خواهم از تو...در تو آورم پناه

موج وحشیم که بیخبر ز خویش

گشته ام  اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد

رشته ء وفا مگر گسستنی است ؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقتن مگر شکستنی است؟

دیدمت شبی بخواب و سر خوشم

وه ... مگر بخواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت

شعله میکشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند...بلکه بروم بشوق

در سراچه ء غم نهان تو..

این زندگی خودمه

کاری قدیمی از دکتر آلبان

این زندگی خودمه

همینه که هست، ولم کنین


من زندگی خودمو دارم


این چه مزخرفی یه که می گن: بابا همه چی رو می دونه؟


زندگی خودتونو بکنین و منو ول کنین


سرتون به کار خودتون باشه


کاری به کار من نداشته باشین


تنها چیزی که می دونین اینه : بابا همه چی رو می دونه


خیلی کم حالی تونه و این خطرناکه


بهم گیر ندین، مزاحم من نشین


بهم گیر ندین، بهم فشار نیارین


باهام دعوا نکنین، سرم داد نکشین


زندگی خودمه


زندگی خودمه


زندگی خودمه، با نگرانی هاش


زندگی خودمه


زندگی خودمه، با بدبختی هاش


زندگی خودمه


زندگی خودمه، با نگرانی هاش


زندگی خودمه


زندگی خودمه، با بدبختی هاش


این زندگی خودمه


حالی تون هست؟


هرجور دلم بخواد زندگی می کنم


شب و روز واسه خودم نقشه می کشم


به من نشانه ها و مثال های خوب نشون بدین


نگین که ملت چطور باید کار شما رو پیش ببرن


یه سفر برین به شرق،یه سفر برین به غرب


تا این حالیتون بشه، که هیچی حالیتون نیست


بعضی وقتها همه رو کلافه می کنین


باید نگاه کنین، باید گوش بدین


حتی می تونین از من یاد بگیرین: خیلی کم حالی تونه و این خطرناکه


این زندگی خودمه


این زندگی خودمه، ولم کنین، هی برو تو تخت، هی بگیر بخواب


هر چی می بینی همون گیرت می آد، به مردم گوش بده و همه چی رو ردیف کن


کارهایی که میکنم، دوباره انجام نمی دم، چیزهایی که می گم، دیگه تکرار نمی کنم


فقط یه بار تو زندگی همه چیز عوض می شه


بهم گیر ندین


مزاحمم نشین


بهم گیر ندین


بهم فشار نیارین


با من دعوا نکنین


سرم داد نزنین


بهم هیچی نگین


بهم نگاه نکنین

این زندگی خودمه

 

 

خسته نه به خستگی تو


حس غریبی دارم

  

دلم میخواد العان سرم و بگیرم تو دستام  و فقط فکر کنم

و  بعد به احترام قلبم گریه کنم

بد جوری احساس دلتنگی و نگرانی میکنم

احساس میکنم تنهام و این حس آنقدر قوی و باور نکردنیه که نمیشه ردش کرد
اما کسی هست که تا میگم تنهام میگه: آره جونه خودت...

العان دلم نمیخواد هیچ کار دیگه ای جز فکر کردن انجام بدم

العان احتیاج به آرامش دارم

به تنها بودن در جایی که دوست دارم

به داد زدن و گریه کردن

چون قلبم باز دردش گرفته و برای آروم شدنش فریاد میکنه

آیا کسی هست صداش و بشنوه...

نه نیست

خودم هستم و خودم

این رسم روزگاره..
نمیدونم . درک نمیکنم . نمیفهمم.  این حقیقت محضه
من هیچ چیز و نمیفهمم یه موجود خفن از نوع کودن هستم
و .....ادامش بزارین رو دل خودم بمونه

دل من باید ساکت سر جاش بمیره
خودش میدونه که اگر صداش در بیاد
.......وای به حالش میشه...
وای خدا خیلی خسته ام
خدایا چی دارم میگم

آره خیلی تنهام

حالم خرابه

اما سعی میکنم خوبش کنم تا تو هم خوب باشی

 من خوبم

بر منکرش لعنت

دلم شکسته کسی باور نمیکنه

سلام ...


 

زین پس آرام میگیرم


و درد خویش جز با دل خو به کس نخواهم گفت


دیگر سخن نمیگویم


لب به خاموشی میسپارم


و ره خود پیش میگیرم


با غمها و بدبختی ها دوست خواهم شد


و درد اشتیاق با تو بودن را


بسختی در وجودم خوام کشت


من میروم سوی ره خویش


تا مبتلا نسازم تو  را به درد خویش


اشک خواهم ریخت از فراقت


و گویم این اشک شوق است از خوشبختی کنونی ام


آه ها میکشم از دل


و به دروغ میگویم


راه گلویم را فراوانی ذوق گرفته است


وای نمیدانم بر من چه خواهد گذشت


 من از درد به بیداد نریسیدم

حق نداشتم برسم

 


شکسپیر : آن وقتى که فکر میکنى  هیچ کس نیست
 

حرف دلتو بفهمه کسى هست که براى دیدنت روز شمارى میکنه
 

 

من از خود هیچ نمیدانم

من سردر گم پیچ وخم های احساسم هستم

من به این دنیای فانی ،به این همه پستی در وجودم تعلق ندارم

من تنها حرف میزنم... راه عمل کردنش ر ا نمیدانم

من دلم به سان کشتی ماند که هر

 دم میخواهد دل به دریا زند اما آب در دریا نیست

من گم شده ء راه خویشم

حقیقت کجا پنهان است؟

حقیقت کیست؟

آرزو


در پایگاه روشن انسان گم شده

 

 


 رگه هاى خورشید

 در چشمانت مسکن دارد ؛

  و مهربانى باران

 در انگشتانت .

 اى باور گمشده

 اى سعادت مجهول

 مرا پناه بده !

 مرا پناه بده ،

 که چشمانم

 از بیدارى ها مى سوزد؛

 و پاهایم

 از خارى بى عدالتى ،

 خون آلود .

 زخم نان ، مگر جاودانه بود

 که قلم ها ،

 دیگر به طبیعت سفر نکرد

 و قلب ها ،

 به میهمانى آشتىنرفت

 و خنده ها ،

 به بغض ها آلود...

 دیوارها. . . مرز ها . . . پرچم ها ...

 فاصله هاى زندگى و مرگ

 شادمانى و درد
 بى نیازى و فق

  و عصیان  استخوانى مشت هائى

 که بر  ارتفاع  دیوار ها مى کوبند . . .

 آه . . .

 دیوارها را خراب کنیم !

 هیهات !

که سفلگان سیه روى

جام فریب ابلیس سر کشیده اند

و آبروى ترا

اى طبیعت انسان !

چه ارزان فروخته اند...

در انفجارها

در انفجارهائى که بوى سوختن جمجمه ها

و گوشت تازهى آدم ها را مىدهند

در جنگل انفجار ها ،

اى انسان !

ای اعتبار خورشید

اى یقین محبت

چه مى کنى ؟!

بر عشق لبخند بزن

که لبخند تو ،

شکوفه هاى محبت را

در دشت هاى وسیع  بى حاصل

سبز خواهد کرد . . .

ستاره ها خواهند درخشید

و انسان 

انسان آزاد

انسان عاشق

انسان متفکر کاشف

انسانى که تمامى کره زمین

خانه ى اوست ،

بر پرچم و دیوار و مرز

بر عزاى نان

و توطئه ى جنگ

خواهند خندید .

آن روز را صدا کنیم !

 

 

 

من ، پر از پاییز


پر از تنهائى .


پز ار موج هاى بى تابى.


پر از شب


پر از آرزو هاى مهتابى


پر از آسمان


پر از ستاره هاى رویائى


پر از امید


امید روزهائى که مىآئى


من بدون تو ،


آه ! ...


پر از پاییز ،


پر از تنهائى...