من از امروز تا ابد در حسرت می مانم  مانند افسرده ای گوشه ای را برای خود می گزینم و با تمامی درد هایم با بغض خستهء عشق کناره دریچهء تنهایی ام به انتظارت

می مانم ....میدانم که نمی ایی اما دلم خوش به همین انتظارها ی بیهوده است .. من از امروز تا ابد عقدهء نداشتن تو را  در کنار خود  با خود همراه خوا هم داشت.......آرزو

 

 

من می دانم.

من خوب میدانم که دوست داشتن گناه نیست.من میدانم که این مردم نا خواسته گناه میکنند و خود را گول می زنند

من خوب میدانم که انان ندانسته عشق را با هوس اشتباه می گیرند و باز خود را گول می زنند

من خوب میدانم که گل بی وفا نبوداما لقب بی وفایی را بخاطره بلبل به جان خرید

من خوب میدانم که گناه سوختن شمع از پروانه نبود چون شمع خود محو تماشای جمال پروانه بود پس باید می سوخت

من خوب میدانم که آدمیت از روز ازل مرد. خوب میدانم که آرامش و آسایش از هستی بریده شد به خاطره گناهی نا خواسته انجام دادند...

من خوب میدانم که جز تو کس دیگری را عاشق نخوا هم بود و تو خوب میدانی که چگونه با صداقت دوستت داشتم و شاید دوستم دا شتی.. پس ما هم گناه نکردیم

اما نمیدانم به چه جرمی از هم  جدایمان می کنند .  یا به چه جرمی لقب بی وفایی را به گل دادند وسنگد لی بلبل را از یاد بردند ویا عشوه گری ها ی پروانه را ندیدند و شمع را به سوختن لقب دادند و گفتند که این سوختن حق اوست ..

و نمی دانم که به چه جرمی این همه جرم زاده شد؟..................ارزو

به مادرها بگویید : گل ها یشان را به دست باد نسپارند ...آرزو

هر لحظه دعا کردم تا اینکه تو بر گردی

یک عمر فدا کردم تا اینکه تو بر گردی

با یاد تو بردم سر در اوج پریشانی

خوا هش ز خدا کردم تا اینکه تو برگردی

تنهاشدم و خود را در وادی هجرانها

از همه کس جدا کردم تا اینکه تو بر گردی

ان لحظهء اخر را به یاد داری چه قسمی دادی

من نیز وفا کردم تا اینکه تو برگردی

می رفتی و ندیدی که به چه دردی گرفتار شدم

اکنون پس از ان قسم سال ها می گذرد  و من هنوز وفا دارم اما به گمانم قسمی که دادی هیچ  تو مرا هم فراموش کردی  و هرگز ندانی .....آرزو

 وقتی که خورشید سیاه مرگ

می شکند  روشنایی ها را

وقتی دست سرد سرنوشت

با بی رحمی می برد عزیزانمان را

وقتی که تما م مردم دنیا دلی برای محبت ندارند

و سنگدل شده اند

وقتی که دیگر جایی برای پاکی و صدا قت نمانده است

وهمه نا خواسته دروغ می گویند

چه باید کرد؟

آیا باید تسلیم  این خورشید سیاه شد؟

......................آرزو

 

 من به آخرین لحظهء دیداری می اندیشم

 که پس از آن سال ها می گذرد...

 که در اولین طلوع که چشمانت را گشودی

 من در اخرین غروب چشم از جهان فرو بستم

 اکنون از فراسوی ابر ها به تو می نگرم

 به وجودی پاک و معصوم

 به وجودی که هنوز دوستش دارم.........آرزو

سلام از امروز مینویسم