روزگار دستی بر شانه ام زد و

با تمسخری بر لب. . . تیشه بر روحم زد  ... آرزو

حق داریم باور نکنیم...

 

  

حق داری که سوال کنی سلام بی طمع کجاست؟؟؟

 

حق داری باور نکنی سلام گرمم بی ر/یاست

 

وقتی که نیرنگ و دروغ ، کارِ خیلی از آدماست

 

حق داری فریاد بزنی... دوستت دارم بی محتواست

 

یادش بخیر بچگیا دنیا پر از عاطفه بود

 

پر شده بود از عشق پاک ، رویایی و خاطره بود

 

حالا برای یک سلام مکث میکنیم تو یک کلام

 

هزار تعجب و سوال جا می زاریم تویک سلام

وای وای وای

 

هیچکس تنهائیم را حس نکرد

 

لحظه ی ویرانی ام را حس نکرد

 

در تمام لحظه هایم هیچکس

 

وسعت حیرانیم را حس نکرد

 

یه روز گفتم:

به من پاکی عطا کردی....

دو بال و آن دل مهربانت را عطا کردی

این هم بخشش زیاد از سر من نبود؟؟
تو که برای من همه  وجودت را فنا کردی.....

ولی حالا از اون روز .... میگذره و من سیم آخرم پاره شده .....و به تلخی حقیقت رسیدم.....

و حالا می گم....

از من پاکی مو گرفت

دو تا بالمو و شکست و مهربونیم و برد .......و  بجاش نفرت و کینه ر و همدمم کرد

این همه لطف ...حق من بود ...بخاطر سادگیم

همهء وجودم و ازم گرفت.........آرزو

 

خرسندم که به پابوست می روم مرگ . . .

 

    در بی راهه مانده ام

فریادم .. حتی به گوش خدایم نمی رسد...........

از خدایم دور افتاده ام ...... گر چه او نزدیک من است....

قلبم ...با بغض به پا بوس مرگ رفته است.....

همه وجودم....به عذا نشسته اند....

لب فرو بسته ام ....

و می نگرم به روز های بی امیدی که قلبم با درماندگی به آنها امید می دهد....

در خود چه بی صدا شکسته ام....

گریه هایم چه بی صدا باریده اند....

بغض هایم را نشکسته چه بی صدا  فرو برده ام

و در آخر ......

زمانه بست لبم را به ریسمان سکوت......... آرزو