بتومی اندیشم

 

و بگلدان گل سرخ ، که پروردهء  توست

 

بتو می اندیشم

 

بتو و تک تک اشیاء اتاق، که غریبانه مرا می نگرند

 

بتو می اندیشم و به گرمای تنت ، که نصیب

دگریست

 

بتو می اندیشم

 

و به تنهائی شبهای خودم

                                        
                                                
از: شکیبای لنگرودی

 

ترسم تو را عاشق شوم
از حال خود غافل شوم
ترسم که عقلم در بری
مجنونو بی حاصل شوم
ترسم که اسم شب شوی
ورد زبان من شوی
ترسم که در هر نیمه شب
فکر خیال من شوی
ترسم طنین خنده ات آید که بیتابم کند
وحشی صفت مرغ دلم در بر کشد رامم کند
حوشم برد  مستم کند یک لحظه آرامم کند
ترسم کلام دلنشین کاید ز تو خوابم کند
جنگ و نبرد زندگی باز آید آزارم کند
در هم بپیچند پیکرم بعدم برد خاکم کند 
خواهم که در اوج هواس در خلوتی یادم کنی
بعد زنی خوابت برد از ذهن خود پاکم کنی

نیمه شب است...

قلم در دستم...

چشمانم ملتهب از خواب...

دلم غمگین و عزادار...

دلم تنها...

در این میان انگار سکوت است که سکوت مرا میشکند... آرزوها

میگی عاشقه بارونی ولی وقتی بارون میاد چتر میگیری . میگی عاشقه برفی ولی از 1 گوله برف میترسی . میگی عاشقه پرنده هایی ولی اونارو میندازی تو قفس . میگی عاشقه گلهایی ولی اونا رو از شاخه میکنی . انتظار داری نترسم وقتی میگی عاشقمی



در حرم دل به زیارت عشق می روم ... دست بر ضریح سینه می گذارم به سجاده می روم ! بی تو کجا روم ؟! کجا روم ؟!



آتشی می خواهم تا نوشته های کهنه ای را که بوی مرگ می دهند را آتش بزنم ، قلم نتراشیده من ، می خواهم نوشتنی را با تو آغاز کنم ، نوشتنی به درازای یک عمر .حاصل این نوشتن زیستن من و توست . بهای این زیستن کوتاه شدن هر روزه توست و شکستن دست من ...تراش را صدا کنم تا خطبه عقد را بخواند !؟