ساده است؟؟

 

ساده است نوازش سگی ولگرد

 

شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی میرود

 

و گفتن که: سگ من نبود

 

ساده است ستایش گلی

 

چیدنش و از یاد بردن

 

که گلدان را آب باید داد

 

آشتی

 

 

آشتی

 

قهر مکن ، ای فرشته روی دلارا

ناز مکن ، ای بنفشه مویِ فریبا

 

بر دل من ، گر روا بود سخن سخت

از تو پسندیده نیست ، ای گل رعنا

 

شاخهء خشکی به خارزار وجودیم

تا چه کند شعله های خشم تو با ما

 

طعنه و دشنام تلخ ، اینهمه شیرین؟

چهره پر از خشم و قهر ، این همه زیبا؟

 

ناز تو را می کشم به دیدهء منت.

سر به رهت می نهم به عجز و تمنا.

 

از تو به یک حرف نروا نکشم دست،

وز سر راه تو دلبرا نکشم پا.

 

عاشق زیباییم اسیرِ محبت

هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا

 

                                            «از همه باز آمدیم و با تو نشستیم»

تنها ،تنها ، به عشق روی تو تنها !

 

بوی بهار است و روز عشق و جوانی

وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا

 

خنده ء گل را ببین به چهرهء گلزار

آتش می را ببین به  دامن مینا

 

ساقی من! جام من! شراب من! امروز :

نوبت عشق است و عیش و نوبتِ صحرا،

 

آه چه زیباست از تو جام گرفتن

وز لب گرم تو بوسه های گوارا.

 

لب به لب جام و سر به سینه ء ساقی.

آه ، که جان می دهد به شاعر شیدا

 

از تو شنیدن ترانه های دل انگیز،

با تو نشستن بهار را به تماشا.

 

«فردا ، فردا» مگو ، که من نفروشم

عشرت امروز را به حسرت فردا .

 

بس کن! بس کن! ز بی وفایی بس کن!

بازآ، بازآ، به مهربانی بازآ !

 

شاید با این سرود های دلاویز،

بار دگر ، در دل تو گرم کنم جا.

 

باشد کز یک نوازش تو ، دل من ،

گردد امروز چون شکوفه ، شکوفا!

 

 

 

؟؟؟

 

 گفت :

برو

برو

برو

 

این حالِ من ِ بی توست ..

 

هی

 

 

او را که می بوسی از دست ات خواهد گریخت

 

اگر بوسه ات طعم تلخ وابستگی را بدهد

 

 

او را که می نگری هر روز دورتر اش می بینی

 

اگر نگاهت بندی در پایش باشد

 

 

اوکه اکنون اینچنین عاشقانه سخن می گوید

 

عاشقت خواهد ماند ، اگر رهایش بگذاری

 

 

اگر حضورش را می خواهی ، رهایش کن

 

آنگاه همه وجودش با تو خواهد بود ، برای همیشه!

 

 

عشق و معشوق دو پدیده جدا از هم اند

 

عشق را در دل بپروران و معشوق را آزاد بگذار!

 

برای تو

 

شانه ات مجابم می کند

در بستری که عشق تشنگیست

زلال شانه هایت همچنانم عطش  میدهد

بر بستری که عشق مجابش کرده است

 

برای تو وخویش . . .

برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم  که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

 

 گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشیمان بشنود

 

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

 

و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

 

و بگذارد از آن چیز ها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم