دریچه ها

 

ما چون دو دریچه روبروی هم

 

آگاه ز هر گو مگوی هم

 

هر روز سلام و پرسش و خنده

 

هر روز قرار روز آینده

 

عمر آینه بهشت ، اما . . . آه

 

بیش لز شب و روز ِتیر و دی کوتاه

 

اکنون دل من شکسته و خسته ست،

 

زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.

 

نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد،

 

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد

                                                                          مهدی اخوان ثالث

آرزوها

 

 روح در جسمم پیر گردید

 و دیگر جز خیال سال ها چیزی نخواهد دید

 اگر آرزو هایم فاش گردد

 از عصای صبرم مدد خواهم جست

 پیش از آن که به چهل سال رسم

 آرزو ها از من گریزانند

 این است حال من

 پس اگر بپرسند:

           چه بلایی بر سر او آمد؟
 بگویید:

           گرفتار جنون است

 و اگر به دنبال چاره بودند بگویید:

           با مرگ درمان خواهد شد 

                              جبران خلیل جبران

* فروغ *

 

 

فردا اگر ز راه نمی آمد

من تا ابد کنار تو می ماندم

من تا ابد ترانهء عشقم را

در آفتاب عشق تو می خواندم

 

در پشت شیشه های اتاق تو

آنشب نگاه سرد سیاهی داشت

دالان دیدگان تو در ظلمت شب

گوئی به عمق تو راهی داشت

 

لغزیده بود در مه آئینه

تصویر ما شکسته و بی آهنگ

موی تو رنگ ساقه ء گندم بود

موهای من ، خمیده و قیری رنگ

 

رازی درون سینهء من می سوخت

می خواستم که با تو سخن گوید

اما صدایم از گره کوته بود

در سایه ، هیچ ، بوته نمی روید!

 

ز آنجا نگاه خستهء من پر زد

آشفته گرد پیکر من چرخید

در چارچوب قاب طلائی رنگ

چشم«مسیح»بر غم من خندید

 

دیدم اتاق درهم و مغشوش است

در پای من کتاب تو افتاده

سنجاقهای گیسوی من آنجا

بر روی تخخواب تو افتاده

 

 

از خانهء بلوری ماهیها

دیگر صدای آّب نمی آمد

فکر چه بود گریه ء پیر تو

کو را به دیده خواب نمی آمد

 

بار دگر نگاه پریشانم

برگشت لال و خسته به سوی تو

می خواستم که با تو سخن گوید

اما خموش ماند بر روی تو