ما

حاصل جمع من و تو

خود یه منهای بزرگه

ما نمیرسیم به خورشید

این  یه رویای بزرگه

قصه ء ما شدن ما

از محالات بزرگه

اما من میگم همه چیز محاله

همه چیز ممکنه اتفاق بیفته پس من و تو با هم جمع میشیم

و هر کس خواست ما رو از هم کم کنه من و تو گم میشیم

اونوقت دستش به ما نمیرسه

و ما جمع میمونیم

نظر شما چیه؟









تو چه میدانى


تو که نفست از جای گرم میاید


تو که قلبت را دریای میبینی


و هیچ غمت نیست


تو که برای پر بودن شکمت در فرداها مطمئنی


تو چه میدانی فقر چیست


بدبختی کدام است


تو بدبختی یا بدبختی بدبخت است؟

تو چه میدانی


تو که ادای آدمهای خوب رو در میاری


تو که به ظاهر دلت میگیره وقتی یه فقیر و میبینی


اما اصلا بهش کمک  نمیکنی


وقتی هم که میکنی یا با منت و خفت و  خاری


یا واسه ء در کردن اسم....

دارم به خودم فوش میدم

حیف فوش بلد نیستم بدم

منم نمیدونم


سلام

ممنونم از همه ء دوستانی که به ما لطف دارن

و مارو شرمنده میکنن .

این و تقدیم میکنم به همه ء اونایی که با صداقت دنبال حقیقت هستن

و معنی واقعی درد و بد بختی رو میفهمن ....

 

زیر این طاق کبود٬ یکی بود یکی نبود

مرغ عشقی خسته بود٬ که دلش شکسته بود.

اون اسیر یه قفس٬ شب و روزش بی نفس

همه ی آرزوهاش ٬ پر کشیدن بود و بس

تا یه روز یه شاپرک ٬ نگاشو گوشه ای دوخت

چشمش افتاد به قفس ٬ دل اون بدجوری سوخت.

زود پرید روی درخت ٬ تو قفس سرک کشید

تو چشمه مرغ اسیر٬ غم دلتنگی رو دید

دیگه طاقت نیورد٬ رفت توی قفس نشست

تا که از حرفهای مرغ٬ شاپرک دلش شکست

شاپرک گفت که بیا٬ تا با هم پر بکشیم

بریم تا اوون بالاها ٬ سوار ابرها بشیم

یدفه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد

بارون از برق چشماش ٬ روی گونش جاری شد

شاپرک دلش شکست وقتی اشک اونو دید

با خودش یه عهدی کرد ٬ نفس سردی کشید

دیگه بعد از اون قفس رنگ تنهایی نداشت

توی دوستی شاپرک ٬ ذره ای کم نمیذاشت

تا یه روز یه بادسرد ٬ میون قفس وزید

آسمون سرخ آبی شد ٬ سوز برف از راه رسید

شاپرک یخ زد و یخ ٬ مرد و موندگار نشد

چشماشو رو هم گذاشت٬خوابید و بیدار نشد

مرغ عشق شاپرک رو ٬ به دست خدا سپرد

نگاهش به آسموووون ٬ تا که دق کردش و مرد

 

 


گیتار من

 

 

گیتار من


چشمای پر اشکم و ببین


 
اما بروى خود نیار


با حال دل من با بغض من بخون


اما بروى خود نیار


بزار تنها و خسته


با درد خودم بسوزم


تو به دردات اضافه تر نکن


چون باز این منم که میسوزم

 

خواب




 

همه در خواب


خانه در سکوتی سنگین


من بی خواب .. اما خستهء خواب


انگار در وجودم همه مرده اند


و چشمانم به عذا نشسته اند


اما از سنگینی این ماتم


هی بغض میکند


توان شکستن ندارد


خیلی خسته ام


بیا با من


بیا 


تا به گذشته ام سفر کنیم


به روز های شاد و ارغوانی


با بوی گلهای یاس پدر  بزرگ


و نعناهای خوشبوی مادر بزرگ


بیا به گذشته ام


به زمانی که


با غم آشنا نشده بودم و

....آرزو