چی بودیم چی شدیم؟؟


فرشته کوچک هر روز در بهشت می نشست و با شگفتی دنیای انسانها را تماشا می کرد.یک روز با خود اندیشید

که ای کاش من می توانستم فقط برای یک روز به آنجا بروم...فقط برای یک روز...همان روز آرام و با ادب درب

بزرگترین قصر بهشت را زد و وارد شد.....

- سلام

– سلام فرشته کوچک

– خداوندا خواسته ای از تو دارم

 – می شنوم

– می خواهم یک روز و فقط برای یک روز وارد دنیای انسانها شوم و آن را درک کنم

 – تو خود می دانی که من خواسته پاکترین مخلوقاتم را رد نخواهم کرد اما یک شرط دارد

  فرشته کوچک کمی  درنگ کرد و سپس گفت: می شنوم

-شرط این است که بالهایت را اینجا نزدمن بگذاری زیرا تنها نشانه فرشته بودن تو بالهایت است و تو برای فرشته

بودن به آنها نیاز داری و باید بازگردی و آنها را از من بگیری..

فرشته کوچک شرط را پذیرفت و با شعف فراوان پا در دنیای انسانها گذاشت.یک روز گذشت،فرشته کوچک با

خود گفت:فردا حتما باز خواهم گشت!دو روز، سه روز،.....روزها ور وزها گذشت ولی فرشته کوچک آنقدر

غرق در زیباییهای دنیا شده بود که بالهای خود را فراموش کرد و دیگر هرگز برای گرفتن بالهایش به بهشت

بازنگشت.....

  ببینید ما چگونه خود را خوار و ذلیل می کنیم. از اهالی بهشت بودیم و به این خرابه ها آمدیم ......درود بر آنان

که از بهشتند و به بهشت باز میگردند....

                     

من اینجا بس دلم تنگ است !!!!!!!!

برو ای دوست برو!

 

برو ای دوست برو!

 

برو ای دختر پالان محبت بر دوش!

 

دیده بر دیدهءمن مفکن و نازم مفروش

 

من دگر سیرم... سیر!

 

بخدا سیرم از این عشق دو پهلوی تو پست!

 

تف بر آن دامن پستی که ترا پروردست!

                  . . .

کم بگو،جاه تو کو؟ مال تو کو؟بردهء زر!

 

کهنه رقاصهء وحشی صفت زنگی خر!

 

گر طلا نیست مرا ،تخم طلا، . . . مَردم من

 

زادهء رنجم و پروردهء دامان شرف

 

آتش سینه صدهاتنِ دلسردم من

 

دل من چون مأمن صد شور و بسی فریاد است

 

ضربانش؛ جرس قافلهء زنده دلان

 

طپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان!

 

چکش فخر ز دنیای شرف روفتگان

 

تک تک ساعت پای شب بیدار است

 

دل من ای زن بد بخت هوس پرور پست

 

شعلهء آتش شیرین شکن فرهاد است

 

حیف از این قلب از این قبر طرب پرور درد

 

که بفرمان تو، تسلیم تو جانی کردم

 

حیف از آن عمر که با سوز و شراری جانسوز

 

پایمال هوسی هرزه و آنی کردم

 

در عوض با من شوریده  چه کردی ؟ نامرد

 

دل بمن دادی؟نیست؟

 

صحبت از دل مکن این لانه شهوت دل نیست!

 

دل سپردن اگر این است که این مشکل نیست!

 

هان  بگیر این دلت از سینه فکندیم بدر!

 

ببرش دور......ببر!

 

ببرش تحفه ز بهر پدرت،گرگ پدر!!!

 

* کارو*

شیشه و سنگ ! ...

 

 

شیشه و سنگ ! ...

 

 

او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ

 

وقتی که فشردمش ، بآغوشم تنگ

 

لرزید دلش ، شکست و نالید که: آخ

 

ای شیشه چه میکنی تو  در بسترسنگ !؟


                                                                                                                                                    

زبان سکوت ..

 

 

 زبان سکوت ..

 

یکساعت تمام ، بدون آنکه  یک کلام حرف بزنم ،

 

برویش نگاه کردم :

 

فریاد کشید که : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمیزنی ، ؟

 

گفتم : نشنیدی ؟! .. برو !..

شکوه ی ناتمام ! ..

 

شکوه ی ناتمام ! ..

 

ای آسمان ! . باور مکن . کاین پیکر محزون منم .

 

من نیستم ! ..  من نیستم !

 

رفت عمر من ، از دست من  ..

 

این عمر مست و پست من

 

یکعمر با بخت بدش بگریسم بگریستم !

 

لیک عمر پای اندر گِلم ،

 

باری نپرسید از دلم ..

 

من چیستم ؟ من کیستم ؟

                                    کارو

فرزند بد بختیپی !

فرز  فرزندبدبختی !

 

پیرمرد بخت برگشته شکمش آب آورده بود . بچه های

 

 ولگرد با مسخره میگفتند : « یارو آبستنه ! فردا می زاد ! » .

 

 یک روز که از کوچ  ، همان کوچه ی کثیفی که پناهگاه

 

 زندگی فلک زده ی او بود ، می گذشتم.....دیدم لاشه  اش را

 

 بتابوت میگذارند :

 

پیرمرد بخت برگشته ، « زائیده » بود . فرزند بدبختی

 

 چه می توانست باشد ؟! ...« مرگ !...»





یادگاری  که ماندگار شد


رفت از دیده و بر دل ماندگار شد

*  *  *


مجوی باده و ساقر به کنج خلوت من


که مستی من بیدل به این سخنها نیست


  *  *  *


امروز که در دست توام مرحمتی کن


فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت