بگو باشه ؟

 

 اى لبانت قصه گوى شب هایم


 از طلوع دیدار ، با من


 در این شب بى جرقه ى خاموش

 
چیزى بگو!...

 

برای تو

 

شاخه هاى کوچک آرزو هاى من


با نسیم نفس هاى تو تکان مى خورد


مرا صدا مىکنى ؛


با قطره هاى پشت پنجره ها.


مرا صدا مى کنى ؛


با خنده هاى کوچک ستاره ها .


و برگ برگ خفته ى آرزوهاى مرا


با این صداى خوب


بیدار مى کنى...


آه که زندگى ساکت من


اى مهربان !


با دست ها ى تو ورق مى خورد.

 

تقدیم به اونی که صداش میکنم هر شب و هر روز اما هنوز بی جوابم...

 
 

 ترا صدا میکنم از خزان بى پایان


 ترا صدا میکنم از قلب کوچه هاى سرد


 ترا که شبنم گلبرگ ها بودى


 ترا که نسیم نوازشگر


 که ماهتاب شبان بى ستاره ام بودى...


 ترا صدا میکنم ای عشق


 از شبى که بى فرداست


 از آستانه ى زمستانى


 که بى بهار و بى گرماست.


 بال و پر ها را


 صداى باد ها ، بر خاک میریزد...


 آه !  پاییز است .

 
 قلب من ،


 چشم انتظار نورى از صبح شهامت


 می کشد فریادها از پشت دیوار


 از پس درهاى بسته...

 

نه


سلام

من تو نیمه راه موندم

اما به این جا رسیدم  که

همیشه آغاز  پر از پشیمانی است

و

پایان تلخ و زجر آور

و گاهی شیرین و درد آور

در هر دو حالت میسوزونه


و پشیمونی ببار میا ره

بخندید بر من


بر دیوانه ای غمگین


بر من بخندید


باکی نیست


بشکنید هر دم


قلب این دیوانه ء زنجیری