سلام اى عزیز ترین ، اى مهربا نترین

 

با خسته ترین و شکسته ترین قلب برایت مى نویسم 

 
براى تو که هنوز هم دوستت دارم.

 

مدت ها می گذرد از آخرین زمانى که من و تو به هم عاشق بودیم

 و از تو هیچ خبرى ندارم.

 

لحظه لحظهء این مدت را بیاد دارم ، سخت ترین و
 
دردناکترین لحظات عمرم و تنها یک آخر
دارد

 و آن به انتظار ماندن و چشم براه داشتن

که تو کى خواهى آمد.

 

و هراس از این دارم که نیایى و این

اشگ دلم را تازه تر می کند 


به اندازهء سالهایى که

 

وفادار تو بودم  و دوستت داشتم

بغض گلویم را  گرفته است و آرام آرام پرپرم می کند

 

از مدتى که رفته اى ،  شب زنده دارت شدم و شمع وجودم را

 هرشب برایت از شب قبل نورانى تر

 

می کنم ، که مبادا اگر آمدى راه را گم کنى ...

آه

 

این دلم بود که آه کشید . ای امان از دست دل که

هر چه ترک  کردن تو را یادش مىدهم

 

از پیش عاشق ترت مى شود...آرزو

 

 

گفتم : که چیست ،  فرق میان ، شراب و آب

 

کاین یک ، کند خنک دل و آن کند کباب !

 

گفتا : که آب ؛ خنده ى عشق است در سرشک . .

 

لیکن شراب ، نقش سرشک است در سراب !

 

امشب باز غمی تازه نفس مهمان دلم شد . . .

 

دیدم که جای اشک در بزممان خالیست . . .

 

او را هم دعوت کردمش . . .



امشب جمع ما جمع است . . .



 
حتی جای خالی تو را‌ یادت پر کرده است . . .



به خیال خود تو را در کنار خود حس میکنم . . .



آنقدر بودنت در آن جمع به واقعیت می پندارم
 

که جایی برای شک نیست. . .

 

میگریزم ز خود و  به تو پناه می آورم . . .



با لباسی ساده و مویی پریشان  به طرفت می آیم و تو همچنان مات و



مبهوت از بودن من در کنارت. . . !



سرم را به روی شانه ات می گذارم و به اندازهء


سالهایی را که در کنارت


نبودم گریه میکنم . . .



و تو که هنوز راز این شب واشک ها را نمی دانی . . .

 

به آرامی پا به پای اشک های من اشک می ریزی و نمی دانی
 

که چقدر


دوست دارم . . .



ناگهان تند بادی وزید و دری با شتاب بسته شد

 

و من از عمق رویاهای خود در حالی که سرم

 

را روی تختم گذاشته بودم به خود آمدم



ولی تو دیگر آنجا نبودی..........آرزو

 

 

 

 

 
             « جکسون براون »

همیشه دستی را که بسویت دراز  شده  بفشار

 


 ای خدا؛ ای راز دار بندگان شرمگینت

 
 ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروائی


 ای خدا؛ ای همنوای نالهء پروردگانت


 زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنائی


 اشک می لغزد به مژگانم ز رو سیاهی


 ای پناه بی پناهان، مو سپید و رو سیاهم

 
 بر در بخشایشت اشک پشیمانی فشانم


 تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم


 وای بر من با جهانی شرمساری کی توانم

 
 تا بدر گاهت بر آرم نیم شب دست نیازی؟


 
با چنین شرمندگی ها کی دست من بر آرید


 
تا بجویم چارهء درد دلی از چاره سازی؟


 
ای بسا شب، خواب نوشین، گرم می غلتد بچشم


خواب میبینم چو مرغی می پرم در آسمانها


پیکر آسوده ام را خواب شیرین می رباید


روح من در جستوجویت می پرد تا بیکرانها


برتن آلوده منگر ، روح پاکم را نظر کن


دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگی ها


مهربانا ؛ با دلی بشکسته ، رو سوی تو کردم


رو کجا آرم اگر از در گهت گوئی جوابم؟


بیکسم در سایهء مهر تو می جویم پناهی


از کجا یابم خدائی گر بکویت ره نیابم؟


ای خدا؛ ای راز دار بندگان شرمگینت


ای توانائی که بر جان  جهان فرمانروائی


ای خدا؛ ای همنوای نالهء پرورندگانت


زین جهان تنها تو با سوز من آشنائی