امشب باز غمی تازه نفس مهمان دلم شد . . .

 

دیدم که جای اشک در بزممان خالیست . . .

 

او را هم دعوت کردمش . . .



امشب جمع ما جمع است . . .



 
حتی جای خالی تو را‌ یادت پر کرده است . . .



به خیال خود تو را در کنار خود حس میکنم . . .



آنقدر بودنت در آن جمع به واقعیت می پندارم
 

که جایی برای شک نیست. . .

 

میگریزم ز خود و  به تو پناه می آورم . . .



با لباسی ساده و مویی پریشان  به طرفت می آیم و تو همچنان مات و



مبهوت از بودن من در کنارت. . . !



سرم را به روی شانه ات می گذارم و به اندازهء


سالهایی را که در کنارت


نبودم گریه میکنم . . .



و تو که هنوز راز این شب واشک ها را نمی دانی . . .

 

به آرامی پا به پای اشک های من اشک می ریزی و نمی دانی
 

که چقدر


دوست دارم . . .



ناگهان تند بادی وزید و دری با شتاب بسته شد

 

و من از عمق رویاهای خود در حالی که سرم

 

را روی تختم گذاشته بودم به خود آمدم



ولی تو دیگر آنجا نبودی..........آرزو

نظرات 2 + ارسال نظر
ستاره شنبه 7 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:43 ق.ظ http://www.3tarebaroon.blogsky.com

وبلاگ باحالی داری. موفق باشی :دی

سلام ستاره. ممنونمممممممممممممممممممم

فرهاد شنبه 7 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 02:30 ق.ظ http://www.farhad-a-a.persianblog.com

خیلی زیبا بود ... بیشتر از اون چیزی که بشه توصیفش کرد...موفق باشی..به منم سر بزنی خوشحال میشم..بدروود.

سلام فرهاد جان....................نظر لطفته ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد