« جکسون براون »

همیشه دستی را که بسویت دراز  شده  بفشار

 


 ای خدا؛ ای راز دار بندگان شرمگینت

 
 ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروائی


 ای خدا؛ ای همنوای نالهء پروردگانت


 زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنائی


 اشک می لغزد به مژگانم ز رو سیاهی


 ای پناه بی پناهان، مو سپید و رو سیاهم

 
 بر در بخشایشت اشک پشیمانی فشانم


 تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم


 وای بر من با جهانی شرمساری کی توانم

 
 تا بدر گاهت بر آرم نیم شب دست نیازی؟


 
با چنین شرمندگی ها کی دست من بر آرید


 
تا بجویم چارهء درد دلی از چاره سازی؟


 
ای بسا شب، خواب نوشین، گرم می غلتد بچشم


خواب میبینم چو مرغی می پرم در آسمانها


پیکر آسوده ام را خواب شیرین می رباید


روح من در جستوجویت می پرد تا بیکرانها


برتن آلوده منگر ، روح پاکم را نظر کن


دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگی ها


مهربانا ؛ با دلی بشکسته ، رو سوی تو کردم


رو کجا آرم اگر از در گهت گوئی جوابم؟


بیکسم در سایهء مهر تو می جویم پناهی


از کجا یابم خدائی گر بکویت ره نیابم؟


ای خدا؛ ای راز دار بندگان شرمگینت


ای توانائی که بر جان  جهان فرمانروائی


ای خدا؛ ای همنوای نالهء پرورندگانت


زین جهان تنها تو با سوز من آشنائی

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
کوزت چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:12 ب.ظ http://-

سلام
به نظر من متن خیلی خیلی جالبی بود
ممنونم آرزو جون
امیدوارم دفعه های بعد با متنای جالب تری بیای
بای

سلام

ممنونم

فکر کنم فقط شما این شعر و درک کردین

ای ولللللللللللللللللللللللل

انشالاه

مرسی بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد