...

 

گفتمش: دل می‏خری؟!

 پرسید چند؟!

 گفتمش: دل مال تو، تنها بخند . . .

 خنده کرد و دل ز دستانم ربود

 تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل ز دستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود

 

برای تو

 

بر تن سرد من

غبار آه تو مانده است

میروی و دلم یخ می زند

تو بدان . . .

این دل را که پیشکشت کردم

جز تو کسی گرمیش را نخواهد دید

زیرا او برای تو می تپد . . .

                                       آرزو

«حیات نوین»

   (3) 

تقریباً ظهر بود که با خود فکر کرد:«آخ ...!  آنها از من دستگاه

گوارش را گرفته اند؛ اما هوس غذا خوردن را که نابود نکرده اند.

هوس لذت بردن از مزهء غذا را که از من نگرفته اند. الان همه دارند

ناهار می خورند ؛ اما من به خوردن هیچ احتیاجی ندارم . به «لذت خوردن »

چه؟
آنها از من دستگاه تنفس را گرفته اند ؛ اما هوس عمیق نفس

کشیدن را خیر . هر بار که عمیق نفس می کشم ، این قُل قُل مسخره

محلول ، اعصابم را خُرد می کند. من به نفس کشیدن احتیاجی ندارم .

به لذت تنفس هوای تازه چه؟

آنها از من پا را گرفته اند؛ اما هوس راه رفتن را خیر . من به راه

رفتن ا حتیاجی ندارم . به لذت از قدم زدن چه؟ به دویدن و جنب و

جوش چه؟
آه ای خدای من ! تمام وسایل رسیدن به لذت نابود شده است ؛

اما هوس رسیدن به لذت خیر ... کلافه ام . این چه زندگی است ؟ هر

لحظه سرشار از شکنجه ، پر از غم ، افسردگی ، سردی و بی روحی.

این چگونه زندگیی است؟ سراسر نیاز .... هر لحظه این نیاز ِ به

یک انسان دیگر ، مرا زجر می دهد .  ناز یک « سر » به یک «سر » دیگر ،

با این تفوت که آن سر ، دیگر تن دارد و از من بی نیاز است ؛ اما من هر

لحظه نیازمند او .... و این مرا خرد می کند، می شکند . ذره ذرهء وجودم

را می خورد.

اگر دوست و آشنایی به دیدنم می آ ید ، از مصاحبت با من چه

لذتی می برد؟ فقط ترحم! ترحم فضای اطراف مرا پر کرده است ....

انسانهایی که تن دارند ، از روی انسانیت به دیدن « بی تن» می آیند.

فکر می کنند چقدر هم انسان دوستند ! خودشان را گول می زنند.

آنها فقط کنجکاوند . می خواهند بدانند اگر حیات نوین خوب است،

زمانی که هیچ راهی برای حیات تن نبود، به چنین زندگانی در می آویزند

و اگر بد است ، هرگز خود را دچار آن نسازند.

آ....ه....... چه حیات رنج آوری! چرا من؟ چرا من باید به خلطر

علم بسوزم؟ کاش می سوختک ! لااقل امید تمام شدن داشتم ؛ اما این

زندگانی گویا پایانی ندارد.

ای سلول های مغز! چه شده است شما را ؟ چرا فسرده

نمی شوید؟ چرا مرگ پر آسایش خود را بر شما  نمی افکند؟! کاش

مرده بودم  و این قدر در عذاب نبودم !»

و آن گاه گریه کرد  واشکهای تلخ غم ، محلول حیات را شور

کردند...

به صدای گریه او پرستاری  هراسان وارد اتاق شد و پرسید :

 « چه شده؟ چه شده؟ »

و او تنها  با صدای بلند گریه می کرد و هیچ نمی گفت .آخر

احساس یک سر بدون تن را ، سر های دارای تن درک نمیکنند. پس

از گفتن چه سود؟
پرستار به سرعت از اتاق بیرون دوید و دکتر را  آورد ، دکتر به

پرستار دستور داد دستگاه را تصفویه را روشن کند و خود شروع کرد به

صحبت کردن و دلداری دادن.

بالاخره وقتی اشکها  از فرو ریخن باز ایستادند و دستگاه

تصفیه هم خاموش شد . دکتر گفت: « عصر در این اتاق ، انجمن

تشکیل می شود تا از مشورت تو بهره مند شوند ، این قدر به خودت

فشار نیاور ! فکرت را بر دانسته هایت متمرکز کن . جلسه ء امروز از

لحاظ علمی  خیلی مهم است .»

و او ناگهان فریاد زد : « نمی خواهم ... نمی خواهم فکر کنم. مگر

تو فکر می کنی من چیستم؟! مگر ظرفیت تحمل من بیش از تو است؟

نمی خواهم ، نمی خواهم با من مشورت کنند، نمی خواهم با حیات نوین

زندگی کنم ، راحتم کن ... تو مرا به این روز انداختی ، خودت هم

خلاصم کن...»

و او که تا کنون  فریاد می زد به استغائه افتاد  و با تمنا و زاری

 گفت : « خواهش میکنم ... خواهش می کنم دکتر!»

طاقت نیاورد و گریست :« دکتر !  مرا نجات بده ! از تحملم خارج 

است.  نمی توانم بیش از این  عذاب را تحمل کنم ... مرا بکش!»

و فریاد زد : « مرا بکش ....!»

دکتر دستپاچه شده بود و نمی دانست چگونه او را آرام کند ، نه 

می توانست با او حرف بزند  و نه می توانست تنهایش بگذارد . وضع 

روانی او همچنان وخیم شده بود  که هیچ گفتاری قادر نبود نابسامانی

روحیش را سامان بخشد . به نا چار دکتر داروی خواب را درون

 محلول حیات تزریق کرد.

پس از به خواب  رفتن او ، به سرعت نزد سایر همکارانش رفت

تا درباره  وضع او صحبت  کنند. میکر وفن  روشن اتاق ، تمام صحبتها

را به اتاق پرستار ها منتقل کرده بود و جریان  دهن به دهن گشت و

طولی نکشید که همه  خبردار شدند و باز هم سیل کنجکاوان به

بیمارستان سرازیر شد.

 

*  *  *

 

او در اتاق تنها بود و فکر می کرد : « باید راهی وجود داشته

باشد ، راهی برای خلاصی.... کاش فقط یک دست داشتم ! آن وقت 

این ظرف پر از محلول حیات را خالی می کردم و راحت می شدم .

بد جنسها آن قدر هم گردنم را  از بالا قطع کرده اند که با حرکت سر بر 

روی گردن  نمی توانم ظرف را تکان دهم . و این میکروفن لعنتی هم

مجال هر کاری را از من گرفته است. تنها راه ... تنها راه همان است

 که ... »

 

*  *  *

 

 

جمعیت زیادی درون اتاق از سروکول هم بالا می رفتند . همهمه

و قیل و قال فضای اتاق را پر کرده بود. همه می خواستند حالت یک

« سر مرده » را ببینند.

دکتر ، اندوهگین بالای ظرف محلول ایستاده بود و داشت

زجری را که او در ساعات  آخر  متحمل شده تا خود را بدین  نحو

بکشد، تصور می کرد.

پرستاری گریه می کرد و می گفت : « تقصیر من بود »

پرستار دیگی می گفت : « نه ... تقصیر من بود ... باید زودتر  به

او سر می زدم 1 چرا تنهایش گذاشتم؟»

کسی جلو آ»د و از دکتر پرسید :«این حادثه چگونه رخ داد؟»

دکتر دستش را درون محلول کرد و به دهان او گذاشت و گفت :

« چه طعمی دارد؟»

-         شور است؟

-         شوری اشک اوست ..... ان قدر آهسته  گریست تا محلول

حیات را برای خود ، محلول مرگ کرد....و در حالی که با گفتن این

جمله ، مرد را در عالم خود رها می کرد ، خود به طرح مغز بدون احساس می اندیشید.......

 

پایان . . .

 

 

«حیات نوین»

  (2) 

بیمار چشمانش را گشود . گویی همه چیز  را فراموش کرده بود .

فقط حس می کرد که از خوابی طولانی بیدار شده است . دکتر بالای

سرش بود. با محبت پرسید: «چه حسی داری؟»

-         احساس می کنم تا گردن درون آبم ، دستها و پاهایم درون آب ،

آن قدر سبک شده اند که گویا وجود ندارند.

دکتر یکّه خورد . اندیشید :«چه میگوید؟! مگر نمیداند کار تمام شده است؟»

گفت:«دوست خوبم ! عمل روی شما انجام شد . . . با موفقیت ! »

-         انجام شد؟! آ . . . ه . . . پس گردنم را درون « محلول حیات»

گذاشته اید؟

-         بله!

-         پس ... من به راستی دیگر تنی ندارم؟

-         همین طور است.

-         دکتر ! برایم توضیح بده ! از « محلول همیشه همراهم » بگو!

-         برای تو چه اهمیتی دارد ؟

-         باید بدانم ! بگو !

-         به نظر من اینها مهم نیستند. چیزی که مهم است ، این است

که  تو زنده ای؛ اما چون اصرار می کنی ؛ برایت میگویم . ما سرت را،

یعنی تو را درون محلولی گذاشته ایم  که دارای اکسیژن و کلیه موادی

است که قبلاً به همراه خون قرمز رنگت به مغزت می رسید؛ البته قبلاً

قلب آن را به مغز می رساند ؛ ولی چون تمام بدنت سرطانی شده بود،

قلب هم که وابسته به سایر اعضاست ، به درد تو نمی خورد .

اکنون پمپ کوچکی محلول شبه خون را به سلول های مغزی می رساند ؛ همین

پمپی که گوشه ء این ظرف نصب شده است. تمامی مواد ، همانند مواد

بعد از هضم هستند؛ بنابر این به دستگاه گوارش دست و پاگیر احتیاج

بینی تو حالا تنها وظیفه اش بوییدن است  که آن هم کار مهمی

نیست. دهان تو ، دندانها و زبانت به همراه حنجره ء باقیمانده ، فقط

مسئول حرف زدن هستند و دیگر  به کار چشیدن و جویدن نمی آیند. در

این میان کار چشم همان است که بود.هر روز ظرفت را تصفیه

می کنیم و کلیه مواد لازم را به آن می افزاییم . از این جهت نگرانی

نداشته باش!

یک احساس عجیبی در جای قبلیِ قلبش درک می کرد که

نمی توانست بفهمد چیست ؟ چیزی د رکلخ اش سوت می کشید و

مغزش را سوراخ می کرد . در محل سوراخ ، مغزش داغ شده بود و

آتش می گرفت ؛ ولی این فقط یک احساس غریب بود و نمیدانست

که چیست؟

*  *  *

پرستار وارد اتاق شد.

-         سلام ! امروز دقیقاَ یک ماه از « حیات نوین »تان می گذرد .

حالتان چطور است؟

-         بد نیستم. مثل همیشه!

و پرستار در حالی که محلول را تصویه می کرد ، پرسید :

«کارهای علمیتان بر وفق مراد است ؟»

-         کارها پیش می رود؛ اما ...

-         ام اچی؟

-         هیچ چی!

-         چیزی  احتیاج دارید؟

-         تنوع!

-         تنوع؟! چه می خواهید؟

-         یک ماه است که من در این اتاق هستم . تنوع مکان می خواهم.

-         من این موضوع را با دکتر مطرح  می کنم . دیگر کاری ندارید؟
خیر.

-         پس من رفتم. خداحافظ!

و او در اتاق تنها ماند . از پنجره به بیرون نگریست؛ چیز

قابل توجهی ندید. به اطرافش نگاه کرد ؛ چیز جالبی نبود. فکر کرد

کاش می توانست رادیو گوش دهد ! اما باید از کسی می خواست که

رادیو را برایش روشن کند. مجله ای که دیشب با پرستار می خواند ،

جلویش باز بود . یک بار دیگر ، صفحه آخرش را خواند ؛ ولی قادر

نبود آن را ورق بزند و صفحه  بعدی را بخواند . حقیقت اینکه

می توانست از طریق میکرفن کنار ظرفش که به اتاق پرستار ها

متصل بود ، از یکیشان بخوا هد که به اتاق بیاید و رادیو را روشن کند

و یا برای او مجله ای را ورق بزند ؛ اما دیگر از این کار خسته شده

بود ، از این همه درخواستها جانش به لب آمده بود.با خود فکر کرد :

« برای پرستارها چه خسته کننده است صحبت با یک «سر» ! چه

کسالت آور است که پهلوی یک سر بنشینند و برایش مجله ورق

 بزنند!»

ادامه دارد . . .

 

 

«حیات نوین»

  (1)

                        نازنین قریب /از تهران

 «حیات نوین»

 

بیمارستان شلوغ بود؛ پر از خبرنگار و اهل علم و دوست و

آشنا .

دکتر سعی می کرد از میان جمعیتی که احاطه اش کرده بودند و

دائم  از او سوال می کردند، خود را بیرون بکشد او نمی توانست به

هیچ سوالی  پاسخ دهد؛ چرا که  ممکن بود نتیجه به گونه ای دیگر از

کار در آید . خبرنگارها آنقدر دکتر را سوال پیچ کردند که بالاخره

دکتر به حرف آمد، رویش را به جمعیت کرد و گفت :« من امیدوارم که

نتیجه رضایتبخشی  به دست آید تمام آزمایشات ، موفق بوده است.

 حالا لطفاً بیش از این ازدحام نکنید، لطف کنید به حیاط بیمارستان

بروید و آرام باشید که مزاحمتی برای سایر بیماران به وجود نیاید !»

این را گفت و بلافاصله وارد اتاق بیمار شد.

دکتر رو به بیمار کرد و گفت :«حالتان خوب است ؟»

-         فکر می کنم.

-         نگران که نیستید؟

-         سعی می کنم که نباشم .

-         تعلیمات ِ« زندگی نوین» برایتان سودمند بود؟

-         بی سود هم نبود.

-         من امیدوارم که مراحل به صورت پیش بینی شده طی شود و

عمل با موفقیت انجام شود. تا یک ساعت دیگر شما را به اتاق

جراحی می برند . دوست دارید در این مدت چه کسی پیشتان باشد؟

-         هیچکس.

-         پس فعلاً خداحافظ!

دکتر که از اتاق خارج شد، یکی از دوستان بیمارجلو آمد و

آهسته گفت :«آقای دکتر تصمیمتان برگشت ناپذیر است؟»

-         بله . . . !

-         آقای دکتر!  هنوز دیر نشده، بگذارید او راحت بمیرد! چرا

زجرش می دهید؟

-         «جهان علم» محتاج مغز اوست . می توانم بگذارم مغزسالم 

او ، به همراه تن سرطانی اش نابود شود؛ اما مغزش را زنده نگه

می دارم برای خدمت به دنیای متمدن.

-         دکتر! شاید از فرط اندوه ، دیوانه شود! آن وقت تنها نتیجه،

عذاب او بوده و هیچ سودی عاید دنیا نخواهد  شد.

-         اگر بخواهیم بر طبق احتمالات منفی ، مثبتها را کنار بگذاریم،

هیچ وقت به  پیشرفتی  نمی رسیم .

-         دکتر! بیایید در این لحظات آخر ، کمی بیشتر فکر کنید !

-         ماههاست فکر کرده ام ، آزمایش کرده ام ، شب و روز نداشته ام 

و حالا نوبت فکر نیست دوست عزیز! او خودش راضی است . . . شما

چرا این قدر پافشاری می کنید؟

-         او خودش چیزی نمی فهمد . چون دلش نمی خواهد بمیرد، به

هر گونه  زندگی  راضی است . . . او نمی فهمد به چه رنج بزرگی گرفتار

خواهد شد.

-         آقا! امشب شما در همین جاست . او دارد نوعی فداکاری

می کند، آسایش خود را می دهد و رنج را می پذیرد؛ برای اینکه دیگران

به او نیاز مندند، به «فکر» او محتاجند و او برای « خدمت » ، به « عذاب »

 تن در داده . خداحافظ  آقا! باید  بروم.

در حالی که دکتر دور می شد ، مرد گفت :« اشتباه می کنید دکتر . وقتی به اشتباهتان پی می برید که خیلی دیر است . . . ».

 

*  *  *

دکتر در حالی که اضطراب و تلاش  صورتش را پوشانده بود ،

از اتاق خارج شد . وقتی خبرنگاران با همهمه داخل بیمارستان شدند،

در جواب این سوال که :« نتیجه چه شد ؟» تحمًل نیاورد و شروع کرد

به خندیدن. و از خنده های او عکس گرفته شد و مطالبی را که دکتر

نگفت ، «خنده ها» گفتند و خبر نگاران نوشتند! و  آن مرد گریست و در

میان اشک ریختنهایش زمزمه کرد : بَدا به حالت دوست عزیزم! از

امروز شکنجه ات آغاز شد . . .

 

*  *  *

                           ادامه دارد . . .

 

دریچه ها

 

ما چون دو دریچه روبروی هم

 

آگاه ز هر گو مگوی هم

 

هر روز سلام و پرسش و خنده

 

هر روز قرار روز آینده

 

عمر آینه بهشت ، اما . . . آه

 

بیش لز شب و روز ِتیر و دی کوتاه

 

اکنون دل من شکسته و خسته ست،

 

زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.

 

نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد،

 

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد

                                                                          مهدی اخوان ثالث

آرزوها

 

 روح در جسمم پیر گردید

 و دیگر جز خیال سال ها چیزی نخواهد دید

 اگر آرزو هایم فاش گردد

 از عصای صبرم مدد خواهم جست

 پیش از آن که به چهل سال رسم

 آرزو ها از من گریزانند

 این است حال من

 پس اگر بپرسند:

           چه بلایی بر سر او آمد؟
 بگویید:

           گرفتار جنون است

 و اگر به دنبال چاره بودند بگویید:

           با مرگ درمان خواهد شد 

                              جبران خلیل جبران