بیمار چشمانش را گشود . گویی همه چیز را فراموش کرده بود .
فقط حس می کرد که از خوابی طولانی بیدار شده است . دکتر بالای
سرش بود. با محبت پرسید: «چه حسی داری؟»
- احساس می کنم تا گردن درون آبم ، دستها و پاهایم درون آب ،
آن قدر سبک شده اند که گویا وجود ندارند.
دکتر یکّه خورد . اندیشید :«چه میگوید؟! مگر نمیداند کار تمام شده است؟»
گفت:«دوست خوبم ! عمل روی شما انجام شد . . . با موفقیت ! »
- انجام شد؟! آ . . . ه . . . پس گردنم را درون « محلول حیات»
گذاشته اید؟
- بله!
- پس ... من به راستی دیگر تنی ندارم؟
- همین طور است.
- دکتر ! برایم توضیح بده ! از « محلول همیشه همراهم » بگو!
- برای تو چه اهمیتی دارد ؟
- باید بدانم ! بگو !
- به نظر من اینها مهم نیستند. چیزی که مهم است ، این است
که تو زنده ای؛ اما چون اصرار می کنی ؛ برایت میگویم . ما سرت را،
یعنی تو را درون محلولی گذاشته ایم که دارای اکسیژن و کلیه موادی
است که قبلاً به همراه خون قرمز رنگت به مغزت می رسید؛ البته قبلاً
قلب آن را به مغز می رساند ؛ ولی چون تمام بدنت سرطانی شده بود،
قلب هم که وابسته به سایر اعضاست ، به درد تو نمی خورد .
اکنون پمپ کوچکی محلول شبه خون را به سلول های مغزی می رساند ؛ همین
پمپی که گوشه ء این ظرف نصب شده است. تمامی مواد ، همانند مواد
بعد از هضم هستند؛ بنابر این به دستگاه گوارش دست و پاگیر احتیاج
بینی تو حالا تنها وظیفه اش بوییدن است که آن هم کار مهمی
نیست. دهان تو ، دندانها و زبانت به همراه حنجره ء باقیمانده ، فقط
مسئول حرف زدن هستند و دیگر به کار چشیدن و جویدن نمی آیند. در
این میان کار چشم همان است که بود.هر روز ظرفت را تصفیه
می کنیم و کلیه مواد لازم را به آن می افزاییم . از این جهت نگرانی
نداشته باش!
یک احساس عجیبی در جای قبلیِ قلبش درک می کرد که
نمی توانست بفهمد چیست ؟ چیزی د رکلخ اش سوت می کشید و
مغزش را سوراخ می کرد . در محل سوراخ ، مغزش داغ شده بود و
آتش می گرفت ؛ ولی این فقط یک احساس غریب بود و نمیدانست
که چیست؟
* * *
پرستار وارد اتاق شد.
- سلام ! امروز دقیقاَ یک ماه از « حیات نوین »تان می گذرد .
حالتان چطور است؟
- بد نیستم. مثل همیشه!
و پرستار در حالی که محلول را تصویه می کرد ، پرسید :
«کارهای علمیتان بر وفق مراد است ؟»
- کارها پیش می رود؛ اما ...
- ام اچی؟
- هیچ چی!
- چیزی احتیاج دارید؟
- تنوع!
- تنوع؟! چه می خواهید؟
- یک ماه است که من در این اتاق هستم . تنوع مکان می خواهم.
- من این موضوع را با دکتر مطرح می کنم . دیگر کاری ندارید؟
خیر.
- پس من رفتم. خداحافظ!
و او در اتاق تنها ماند . از پنجره به بیرون نگریست؛ چیز
قابل توجهی ندید. به اطرافش نگاه کرد ؛ چیز جالبی نبود. فکر کرد
کاش می توانست رادیو گوش دهد ! اما باید از کسی می خواست که
رادیو را برایش روشن کند. مجله ای که دیشب با پرستار می خواند ،
جلویش باز بود . یک بار دیگر ، صفحه آخرش را خواند ؛ ولی قادر
نبود آن را ورق بزند و صفحه بعدی را بخواند . حقیقت اینکه
می توانست از طریق میکرفن کنار ظرفش که به اتاق پرستار ها
متصل بود ، از یکیشان بخوا هد که به اتاق بیاید و رادیو را روشن کند
و یا برای او مجله ای را ورق بزند ؛ اما دیگر از این کار خسته شده
بود ، از این همه درخواستها جانش به لب آمده بود.با خود فکر کرد :
« برای پرستارها چه خسته کننده است صحبت با یک «سر» ! چه
کسالت آور است که پهلوی یک سر بنشینند و برایش مجله ورق
بزنند!»
ادامه دارد . . .
منتظر ادامش هستیم.
سلام آجی خانم... خیلی خیلی خیلی زیبا بود... خیلی دوست دارم بدونم که ادامش چی میشه.
..منتظرم..زودی باش..خدافظی
.............................................................................................