دل
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل آفرین دل مرهبا دل !
ز دستش یکدم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل ؟
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر بر گشت از راه خطا دل !
از این دل ، داد من بستان خدایا
ز دستش تا بکی گویم خدا ، دل !
درون سینه هم آهی ندارد
ستمکش دل ،پریشان دل ، گدا دل !
بچشمانت مرا دل مبتلا کرد
وبلاگ خیلی خوبی داری
موفق باشی . مرسی
ممنونم . مرسی به وب ما سر زدین
این شعرت خیلی قشنگه مرسی ایول دمت گرم ارزو جان