بر کویری پا نهادم

 

 که خاکش همه از غم

 

 فریادش همه از درد

 

 نشستم

 

 توان رفتن در من راکت ماند

 

 صدای زجهء زنی تنها

 

 گه گداری به گوش میرسید

 

 هوا خفه بود و گرم

 

 آتش سوزان خورشید....که انگار از کسی انتقام میگرفت

 

 صحرا را در بر داشت

 

 ناگهان فریادی بر خواست که ای مرد بیرون شو از این کویر

 

 ترسیدم

 

 نگاه کردم  .. کسی را ندیدم....

 

 صدای زجه ئ زن ..این بار بلند تر بگوش میرسید

 

 فریا د  می کرد:

 

 ای مرد بیرون شو

 

 مجنونم در زیر خاک است

 

 پا بر این خاک مگذار

 

 که سنگ قبرش نا پیداست

 

 دیدم


 زنی تنها

 
که آتش خورشید می سوزا ندش....

گویی انتقام میگیرد

 

 

کسی را با نیست اشن با این درد


جز این ...

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
امین پیری پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1383 ساعت 07:06 ب.ظ http://Www.topdownload.tk

آرزو من مو ندم توش که پس این وحید چه میکنه
تبادل لینک

سلام

انجام شد. ..

میگم وقت کردی بیا بزن منو.....

عجله کار شیطونه ... کمی صبر داشته باش

میثم یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1383 ساعت 07:54 ق.ظ

ای ولا کارت قشنگه ادامه بده

سلام میثم جان

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد