▬ تو در این آسمان پهناور چه مى بینى؟
▬ ابر
▬ نه تو روح نهرها را مى بینى .
رود خانه هائى که دوباره در دریا متولد شده اند.
آنها اوج گرفته اند و در آسمان مى مانند
تا زمانى که خود را به هر دلیلى دوباره
باران شوند و به زمین بازگردند.
رودخانه ها به کوهستانها باز مى گردند اما خِرَد دریا را با خود دارند.
و هر انسانى آنچرا که دوست مى دارد نابود مى سازد
بوسیله هر آنچه به تصوردر آید
برخى با کلامى تلخ و تعنه آمیز
و برخى با کلامى تملق آمیز
مرد جبون با بوسه اى
و مرد شجاع با شمشیر
رفت و بر نگشت !
نمی دانم که بود یا چه بود ؟
افسانه بود یا اسطوره ؟
اما این من بودم که او را باور کردم .
دلم را از دعا های شبانه
جام چشمانم را از جرعه های
یک ترانه
پر کردم .
اما هیچ گاه بر نگشت
نمی دانم که بود یا که چه بود؟
افسانه بود یا اسطوره یا
خیال واهی ؟
تنها می دانم که رفت و
بر نگشت .
دل من هم به امید برگشتنش
یک لحظه
از یادش هم نگذشت.
کاش بر می گشت ؟
چه خوب میشه برگردی ؟ ...
بر میگردی میدونم واسه
همینه که منتظرت میمونم....
و بعد از رفتنت
شبى از پشت یک تنهایى نمناک و بارانى ، ترا با لهجه ء گل هاى نیلوفر صدا
کردم
تمام شب براى با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم
پس از یک جستوجوى نقره اى در کو چه هاى آبى احساس
تو را از بین گل هایى که در تنهایى ام روئده ، با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبى ترین موج تمنّاى دلم گفتى
دلم حیران و سرگردان چشمانى است رویایى
و من تنها براى دیدن زیبایى آن چشم
تو را در دشتی از تنها یى و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد ازعبور تلخ و غمگینت
حریم چشم ها یم را بروى اشکى از جنس غروب ساکت و نارنجى خورشید
وا کردم
نمى دانم چرا رفتى
نمى دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بى آن که فکر غربت چشمان من باشى
نمى دانم کجا ، تا کى ، براى چه ،
ولى رفتى و بعد از رفتنت باران چه معصو مانه مى بارید
و بهد از رفتنت یک قلب دریایى ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمى خاکسترى گم شد
و گنجشکى که هر روز از کنار پنجره با مهربانى دانه بر مى داشت
تمام بال هایش غرق د راندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بى تو تمام هستى ام از دست
خواهد رفت
کسى حس کرد من بى تو هزاران بار د رهر لحظه خواهم مُرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضى کرد
کسى فهمید تو نام من را از یاد خواهى برد
و من با آنکه مىدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهى بُرد
هنوز آشفتهء چشمان زیباى ِ تو ام
برگرد
ببین سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد ازاین همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بى وفایى ها بگو در راه
عشق و انتخواب آن خطا کردم
و من در اوج پاییزى ترین ویرانى ِ یک دل
میان غصّه ها ى از جنس بُغض ِ کوچک یک ابر
نمى دانم چرا؟ شاید به رسم و عادت پروانگى مان باز
براى شادى و خوشبختى باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم