ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
بر جای مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم آر بر اسیری گز گرد دام زلفت
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رغیبان دامنکشان گذشتی
گو مشت خاک ماهم بر باد رفته باشد
پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
من غلام قمرم ..،
غیر قمر هیچ مگو ..،
پیش من ، جز سخن شمع و شکر هیچ مگو ..،
سخن رنج مگو ، جز سخن گنج مگو..،
ور از این بی خبری رنج مبر ، هیچ مگو..،
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت :
آمدم نعره مزن ، جامه مَدَر هیچ مگو..
گفتم: ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت: آنچیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنان که بلی ، جز که به سر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتست عجب ! یا بشرست
گفت این غیر فرشتست و بشر ، هیچ مگو
گفتم این چیست ، بگو زیرو زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیرو زبر ، هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برون،
رخت ببر،
هیچ مگو. . .
عرصه ی سخن ، بس تنگ است!
عرصه ی معنی فراخ است !
از سخن ، پیش تر آ !
تا فراخی بینی و ،
عرصه بینی !
شمس تبریزی ، 256
با دیگران نماندم تا مهربان بمانی
نا مهربان تو رفتی با دیگران بما نی
. . . آن خطاط ،
سه گونه خط نوشتی :
- یکی او خواندی ، لاغیر !
- یکی را ، هم او خواندی ،
هم غیر !
- یکی ، نه او خواندی ، نه غیر او !
آن ( خط سوم) منم ! . . .
شمس تبریزی ، 56
همیشه سبز می خشکد ، همیشه ساده می بازد
همیشه لشکر اندوه ، به قلب ساده می تازد
من آن سبزم که رستن را ، تو آخر بردی از یادم
چه ساده هستی خود را ، به باد سادگی دادم
به پاس سادگی در عشق ، درون خود شکستم زود
دریغا سهم من از عشق ، قفس با حجم کوچک بود
درونم ملتهب از عشق ، برونم چهره ای در سر
ولی از عشق باختن را ، غرور من مرمت کرد
به غیر از دوستت دارم ، به لب حرفی نشد جاری
ولی غافل که تو خنجر ، درون آستین داری
طلوع اولین دیدار ، غروب شام آخر بود
سرانجام تو و عشقت ، حدیث پشت و خنجر بود