بر کویری پا نهادم
که خاکش همه از غم
فریادش همه از درد
نشستم
توان رفتن در من راکت ماند
صدای زجهء زنی تنها
گه گداری به گوش میرسید
هوا خفه بود و گرم
آتش سوزان خورشید....که انگار از کسی انتقام میگرفت
صحرا را در بر داشت
ناگهان فریادی بر خواست که ای مرد بیرون شو از این کویر
ترسیدم
نگاه کردم .. کسی را ندیدم....
صدای زجه ئ زن ..این بار بلند تر بگوش میرسید
فریا د می کرد:
ای مرد بیرون شو
مجنونم در زیر خاک است
پا بر این خاک مگذار
که سنگ قبرش نا پیداست
دیدم
زنی تنها
که آتش خورشید می سوزا ندش....
گویی انتقام میگیرد
کسی را با نیست اشن با این درد
جز این ...
وقتى ، بارون میباره رو غبار جاده ها
وقتى ، هر خاطره اى تو را یادم میاره
وقتى ، توى آینه خودم و گم میکنم
میدونم که لحظه هام رنگ آبى نداره
تازه احساس میکنم که چشمام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون میباره
باران بیاید یا نیاید
خاطرت باشد یا نباشد
دیگر تنهایم را با تو قسمت نمى کنم
حتى نا خوشى هایم را
و از ته دل به تو مى گویم
قصهء عشق سیاوش هوس و خواب نبود
دل او عاشق بود شهرت فرهاد نبود
بیسوتونی که در آن قامت دلدار بدید
آرزو بود همه مامن فرهاد نبود