برای تو

 

شاخه هاى کوچک آرزو هاى من


با نسیم نفس هاى تو تکان مى خورد


مرا صدا مىکنى ؛


با قطره هاى پشت پنجره ها.


مرا صدا مى کنى ؛


با خنده هاى کوچک ستاره ها .


و برگ برگ خفته ى آرزوهاى مرا


با این صداى خوب


بیدار مى کنى...


آه که زندگى ساکت من


اى مهربان !


با دست ها ى تو ورق مى خورد.

 

تقدیم به اونی که صداش میکنم هر شب و هر روز اما هنوز بی جوابم...

 
 

 ترا صدا میکنم از خزان بى پایان


 ترا صدا میکنم از قلب کوچه هاى سرد


 ترا که شبنم گلبرگ ها بودى


 ترا که نسیم نوازشگر


 که ماهتاب شبان بى ستاره ام بودى...


 ترا صدا میکنم ای عشق


 از شبى که بى فرداست


 از آستانه ى زمستانى


 که بى بهار و بى گرماست.


 بال و پر ها را


 صداى باد ها ، بر خاک میریزد...


 آه !  پاییز است .

 
 قلب من ،


 چشم انتظار نورى از صبح شهامت


 می کشد فریادها از پشت دیوار


 از پس درهاى بسته...

 

نه


سلام

من تو نیمه راه موندم

اما به این جا رسیدم  که

همیشه آغاز  پر از پشیمانی است

و

پایان تلخ و زجر آور

و گاهی شیرین و درد آور

در هر دو حالت میسوزونه


و پشیمونی ببار میا ره

بخندید بر من


بر دیوانه ای غمگین


بر من بخندید


باکی نیست


بشکنید هر دم


قلب این دیوانه ء زنجیری

 



ما

حاصل جمع من و تو

خود یه منهای بزرگه

ما نمیرسیم به خورشید

این  یه رویای بزرگه

قصه ء ما شدن ما

از محالات بزرگه

اما من میگم همه چیز محاله

همه چیز ممکنه اتفاق بیفته پس من و تو با هم جمع میشیم

و هر کس خواست ما رو از هم کم کنه من و تو گم میشیم

اونوقت دستش به ما نمیرسه

و ما جمع میمونیم

نظر شما چیه؟









تو چه میدانى


تو که نفست از جای گرم میاید


تو که قلبت را دریای میبینی


و هیچ غمت نیست


تو که برای پر بودن شکمت در فرداها مطمئنی


تو چه میدانی فقر چیست


بدبختی کدام است


تو بدبختی یا بدبختی بدبخت است؟

تو چه میدانی


تو که ادای آدمهای خوب رو در میاری


تو که به ظاهر دلت میگیره وقتی یه فقیر و میبینی


اما اصلا بهش کمک  نمیکنی


وقتی هم که میکنی یا با منت و خفت و  خاری


یا واسه ء در کردن اسم....

دارم به خودم فوش میدم

حیف فوش بلد نیستم بدم

منم نمیدونم


سلام

ممنونم از همه ء دوستانی که به ما لطف دارن

و مارو شرمنده میکنن .

این و تقدیم میکنم به همه ء اونایی که با صداقت دنبال حقیقت هستن

و معنی واقعی درد و بد بختی رو میفهمن ....

 

زیر این طاق کبود٬ یکی بود یکی نبود

مرغ عشقی خسته بود٬ که دلش شکسته بود.

اون اسیر یه قفس٬ شب و روزش بی نفس

همه ی آرزوهاش ٬ پر کشیدن بود و بس

تا یه روز یه شاپرک ٬ نگاشو گوشه ای دوخت

چشمش افتاد به قفس ٬ دل اون بدجوری سوخت.

زود پرید روی درخت ٬ تو قفس سرک کشید

تو چشمه مرغ اسیر٬ غم دلتنگی رو دید

دیگه طاقت نیورد٬ رفت توی قفس نشست

تا که از حرفهای مرغ٬ شاپرک دلش شکست

شاپرک گفت که بیا٬ تا با هم پر بکشیم

بریم تا اوون بالاها ٬ سوار ابرها بشیم

یدفه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد

بارون از برق چشماش ٬ روی گونش جاری شد

شاپرک دلش شکست وقتی اشک اونو دید

با خودش یه عهدی کرد ٬ نفس سردی کشید

دیگه بعد از اون قفس رنگ تنهایی نداشت

توی دوستی شاپرک ٬ ذره ای کم نمیذاشت

تا یه روز یه بادسرد ٬ میون قفس وزید

آسمون سرخ آبی شد ٬ سوز برف از راه رسید

شاپرک یخ زد و یخ ٬ مرد و موندگار نشد

چشماشو رو هم گذاشت٬خوابید و بیدار نشد

مرغ عشق شاپرک رو ٬ به دست خدا سپرد

نگاهش به آسموووون ٬ تا که دق کردش و مرد

 

 


گیتار من

 

 

گیتار من


چشمای پر اشکم و ببین


 
اما بروى خود نیار


با حال دل من با بغض من بخون


اما بروى خود نیار


بزار تنها و خسته


با درد خودم بسوزم


تو به دردات اضافه تر نکن


چون باز این منم که میسوزم