ترا به شهادت میطلبم که در تمام عمر رنج بارم بحقیقت
یکبارعشق ورزیدم و آنهم بازیچهء کالبد خاکی او شد
ای خداوند روزیکه بام تو رستاخیز برپا میشود و
خفتگان سرزمینهای نا شناس سر از خاک بر میدارند
تو بخاطره دل سوختهء من به او رحمت آور گر چه در عالم مردگان
دلدادگان یکدیگر را باز نشناسند ولی توکه کاشف هر رازی
مارا در کنار هم به خوبی خواهی شناخت از تو تمنا میکنم
آنموقعیکه همه چیز حتی خورشید و ماه و ستارگان بخواب
من چون میترسم در آن دنیای ظلمانی و پر سکوت
محبوبم را نشناسم احساس میکنم که باید از هم اکنون همه
مردگان را بپرستم شاید یکی از آنها یار دیرینم باشد اگر
مرا بگذارد و بگذرد و بدیگری بپیوندد تو به آه و ناله و ضجه
من توجهی نکن و پرتو رحمت خود را از او دریغ مدار
آنوقت است که دیار مرگ برای من دیار خوشبختی و سعادت
خوا هد شد!!!
رسوای عالمی شدیم ودل هجران دیدهء خود را در جفای یار
سنگدل فراموشکار چون شمع لرزان نیمه تمام نثار کردیم و بمستی
قطرات اشک از دیده فرو ریختیم،تا شاید سازندهء کائنات را دل
بر این خلقت عاجز تیره بخت بسوزد و طرحی نو بریزد.
رسوای عالمی شدیم و بمستی شکوه ها، از خلق خود آغاز نهادیم
تا از فتنه های فتنه انگیزش درس عبرتی گرفته بر مشتی پوست و
استخوان سخت نگیرد آتشی از قطرات سوزان سرشک بر دیده
آنقدر روان ساختیم که شاید شعله ها ی درخشانش این جسم نحیف را
بسوزاند و از غم و اندوه یار سنگد لی آزادش سازد.
ولی افسوس که او خفته است و چه داند که درغمش شب هجر
چگونه بر من شب زنده دار میگذرد
باد سرد خزانی گلبرگهای گل مریم را به آهستگی تکان داد.
مریم ناله کنان خبر دوری خود را همراه باد خزانی بگوش بلبل شیدا
آن عاشق مهجور فرستاد، پرندهء زیبا با دل کوچک و پر تپش
خود جسم نحیف بی رمقش را به مریم رساند ناله و زاری آغاز کرد.
که ای جفا پیشه این چه وقت دوری کردن است؟
من چگونه درد هجران تو را می توانم تحمل کنم؟
بیچاره گل مریم، شبنم خزانی را از دیده فرو بارید و بدلداری از
بلبل شیدا پرداخت و گفت:
هنوز چند صباحی از وقت وصال با قی است و تو می توانی دمی
کوتاه از مصاحبت من لذت ببری؛ دقایقی چند نگذشته بود که
با غبان پیر با صورت چروکیده و ابروان سفید پر پشت در حالیکه از شدت
تأثر چین و چروک صورتش دوچندان شده بود زمزمه کنان پیش آمد
و در حالیکه کارد تیز بران خود را در برابر دیدگان دریده و اشک آلود
عاشق ، بر گردن ظریف معشوقه گذاشته بود پاسخ داد:عمر تو با سپری
شدن فصل بهار پایان پذیرفته من تاب و توان ندارم که مرگ تدریجی
ترا تماشا کنم به این جهت از گلستان خزان شده دورت میکنم و از
معشوقت جدا مینمایم و بکسی که می خواهد ترا به دخترک زیبا رخ
شوخ چشمی هدیه کند تسلیم میکنم!
باغبان دسته گل مریم را بمن داد. هنوز در فراق بلبل ، شب نم های
خزانی از چهرهء زیبای گل، به دستهای من میچکد و مرا بیاد
اشکهای گرمی که شبی او از دیدگان زیبایش افشانده بود میافکند.
نگاهی به گلستان کردم با غبان پیر در آن دور دست ها مشغول
کندن چالهء کوچکی بود و با خود میگفت:ای بلبل زیبا ای عاشق
بیچاره تو نیز در دل خاک سرد، مانند هزاران عاشق دیگر بخواب
ابدی فرو رفتی!!!
وقتی میخواستم زندگی کنم همه درهارو بستن
وقتی خواستم براهه مرگ بروم گفتند مرگه کسی دسته خودش نیست
وقتی خواستم به راستی سخن بگویم گفتند دروغ است
وقتی خواستم به شانس روی اورم گفتند خرافات است
وقتی که توبه کردم گفتند بچه گانس
وقتی خندیدم گفتند دیوانه است
و حا ل که سخن نمیگویم میگویند عاشق است
و ای کاش میدانستم برای چه زنده ام؟
وحید
به یاد فروغ فرخ زا د
پشت شیشه برف می بارد پشت شیشه برف می بارد
و من پشت شیشه ایستاده ام ببین که چگونه درختان
جامه سفید به تن کرده و زمین چه پوشش زیبایی به
ًُِ
روی خود کشیده، و تو ای آسمان، چه زیبا سفید دانه هایت
را نثار ما، زمینی ها میکنی
به یاد فرو غ می افتم که می گفت: پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه می کارد
فروغ ای شاعر زیباییها و ای زیبا سرا کاش بودی و زمستانی
دیگر را می سرودی
SH.Z
سلام خدمت بازدیدکنندگان خوب و عزیز
دوستان خوبی که وبلاگ دارن و تمایل به تبادل لینک دارن اگه خواستن تو
نظرات یا به ایمیل من بگن تا در اسرع وقت لینک شما در وبلاگ ما قرار بگیره
خوش باشین و موفق
وحید