غمی غمناک
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
سلام
شعر قشنگی نوشتی . این شعر منو یاد دکتر محمد اصفهانی می انداز که با صدای زیباشون این را می خوانند .
سلام میدونم اما اگه بری از دلکش رو گوش بدی چی میگیی