بیستون بود و تمناى دو دوست
آزمون بود و تماشاى دو عشق
در زمانى که چو کبک
خنده میزد شیرین
تیشه میزد فرها د
آسمان با تمام وجودش مشغول شادى و پایکوبى بود
و من عطر خاک باران خورده را سیر سیر می بویدم
آسمان انباشته از فرشتگان سپید ابر ، ناگاه مرا بیاد
طلوع ِ خورشید و آسایش اهل زمین انداخت
...
من نباید آسمان دلم را به هجوم هولناک ِ طوفان
عبوسى بسپارم
من باید پهنهء آسمانى دلم را به روى تابش آفتاب
امید باز بدارم تا آرامش و صبورى را به دیگران
هدیه کنم
من مهربانى را عین خاک باران خورده دوست دارم
و در لحظه لحظه عمرم و در وعده گاه ِ طلوع ، به
مهربانى بى دریغ سلام خواهم کرد