وای وای وای

 

هیچکس تنهائیم را حس نکرد

 

لحظه ی ویرانی ام را حس نکرد

 

در تمام لحظه هایم هیچکس

 

وسعت حیرانیم را حس نکرد

 

یه روز گفتم:

به من پاکی عطا کردی....

دو بال و آن دل مهربانت را عطا کردی

این هم بخشش زیاد از سر من نبود؟؟
تو که برای من همه  وجودت را فنا کردی.....

ولی حالا از اون روز .... میگذره و من سیم آخرم پاره شده .....و به تلخی حقیقت رسیدم.....

و حالا می گم....

از من پاکی مو گرفت

دو تا بالمو و شکست و مهربونیم و برد .......و  بجاش نفرت و کینه ر و همدمم کرد

این همه لطف ...حق من بود ...بخاطر سادگیم

همهء وجودم و ازم گرفت.........آرزو

 

نظرات 4 + ارسال نظر
سیاوش جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:27 ب.ظ http://siavashbabol.blogfa.com

سلام آرزو جان امیدوارم حالت خوب باشه
اگه فکر می کردی دلم ازت ژره یه میل میزدی
من دیگه وبلاگت رو نمی خونم
تنم می لرزه وفتی میام اینجا
یه خواهش هم دارم هرچند تفاضای بیجا و بیهوده ایه خواهش می کنم اگه تو اینجا می نویسی دیگه ننویس حداقل اینقدر غمناک ننوبس
خدا رو خوش نمیاد واقعاْ نمی آید به خودت داری ظلم می کنی جوابشو باید به خدا بدی . من دیگه اینجا نمیام چون جای ظلم . منم از ظلم بدم میاد تورو به غزیز ترین کست بس کن به اون خدایی که می پرستی بس کن . اینجور نوشتنا کفره به ابن مبگن کفر..... خداحاقظ

عروسک ... یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:08 ب.ظ http://www.arosaketo.persianblog.com

شما چرا؟
شما که می‌گفتید: فریاد
شما که آسمانتان فراخ بود و زمینتان تنگ
شما که جیغ کرکس را به نفرین نشسته‌بودید و عقاب را نماز می‌بردید
شما که می‌دانید برای چه درخت می‌کارند
و برای چه طناب می‌بافند
و چرا هر روز
حلاج‌های لجوج کم می‌شوند
شما چرا؟!

هدایی دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:56 ب.ظ http://dokhtarebarfi.blogsky.com

چه زیبا مینویسین!‌
موفق باشی گلم :)

رضا یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 03:12 ق.ظ

منم نمیدونم چی بگم نفرین بر غم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد