هیچکس تنهائیم را حس نکرد
لحظه ی ویرانی ام را حس نکرد
در تمام لحظه هایم هیچکس
وسعت حیرانیم را حس نکرد
یه روز گفتم:
به من پاکی عطا کردی....
دو بال و آن دل مهربانت را عطا کردی
این هم بخشش زیاد از سر من نبود؟؟
تو که برای من همه وجودت را فنا کردی.....
ولی حالا از اون روز .... میگذره و من سیم آخرم پاره شده .....و به تلخی حقیقت رسیدم.....
و حالا می گم....
از من پاکی مو گرفت
دو تا بالمو و شکست و مهربونیم و برد .......و بجاش نفرت و کینه ر و همدمم کرد
این همه لطف ...حق من بود ...بخاطر سادگیم
همهء وجودم و ازم گرفت.........آرزو
سلام آرزو جان امیدوارم حالت خوب باشه
اگه فکر می کردی دلم ازت ژره یه میل میزدی
من دیگه وبلاگت رو نمی خونم
تنم می لرزه وفتی میام اینجا
یه خواهش هم دارم هرچند تفاضای بیجا و بیهوده ایه خواهش می کنم اگه تو اینجا می نویسی دیگه ننویس حداقل اینقدر غمناک ننوبس
خدا رو خوش نمیاد واقعاْ نمی آید به خودت داری ظلم می کنی جوابشو باید به خدا بدی . من دیگه اینجا نمیام چون جای ظلم . منم از ظلم بدم میاد تورو به غزیز ترین کست بس کن به اون خدایی که می پرستی بس کن . اینجور نوشتنا کفره به ابن مبگن کفر..... خداحاقظ
شما چرا؟
شما که میگفتید: فریاد
شما که آسمانتان فراخ بود و زمینتان تنگ
شما که جیغ کرکس را به نفرین نشستهبودید و عقاب را نماز میبردید
شما که میدانید برای چه درخت میکارند
و برای چه طناب میبافند
و چرا هر روز
حلاجهای لجوج کم میشوند
شما چرا؟!
چه زیبا مینویسین!
موفق باشی گلم :)
منم نمیدونم چی بگم نفرین بر غم