خیسی روی گونه هایم مرا به خود آوردند
و باز نمک ها بر زخم دلم پاشیدند
ز آتش جانم می سوخت
سخت آشفته بودم
دلم تنها بود و تنها پناهش را از دست داده بود
دیگر یاوری نداشت . . .
تنها باید مبارزه می کرد
با پیرمرد فلک ، که کارزاری سخت بود . . .
آرزو
سلام دوست من...شعر زیبایی بود ..... ولی یادت نره توی تمام تنهایی هات خدا رو داری که داشتنش اون داشتن تمام آرزوهات و رو یاهای تو هست... همیشه سالم و تندرست باشی....بدرود