«حیات نوین»

   (3) 

تقریباً ظهر بود که با خود فکر کرد:«آخ ...!  آنها از من دستگاه

گوارش را گرفته اند؛ اما هوس غذا خوردن را که نابود نکرده اند.

هوس لذت بردن از مزهء غذا را که از من نگرفته اند. الان همه دارند

ناهار می خورند ؛ اما من به خوردن هیچ احتیاجی ندارم . به «لذت خوردن »

چه؟
آنها از من دستگاه تنفس را گرفته اند ؛ اما هوس عمیق نفس

کشیدن را خیر . هر بار که عمیق نفس می کشم ، این قُل قُل مسخره

محلول ، اعصابم را خُرد می کند. من به نفس کشیدن احتیاجی ندارم .

به لذت تنفس هوای تازه چه؟

آنها از من پا را گرفته اند؛ اما هوس راه رفتن را خیر . من به راه

رفتن ا حتیاجی ندارم . به لذت از قدم زدن چه؟ به دویدن و جنب و

جوش چه؟
آه ای خدای من ! تمام وسایل رسیدن به لذت نابود شده است ؛

اما هوس رسیدن به لذت خیر ... کلافه ام . این چه زندگی است ؟ هر

لحظه سرشار از شکنجه ، پر از غم ، افسردگی ، سردی و بی روحی.

این چگونه زندگیی است؟ سراسر نیاز .... هر لحظه این نیاز ِ به

یک انسان دیگر ، مرا زجر می دهد .  ناز یک « سر » به یک «سر » دیگر ،

با این تفوت که آن سر ، دیگر تن دارد و از من بی نیاز است ؛ اما من هر

لحظه نیازمند او .... و این مرا خرد می کند، می شکند . ذره ذرهء وجودم

را می خورد.

اگر دوست و آشنایی به دیدنم می آ ید ، از مصاحبت با من چه

لذتی می برد؟ فقط ترحم! ترحم فضای اطراف مرا پر کرده است ....

انسانهایی که تن دارند ، از روی انسانیت به دیدن « بی تن» می آیند.

فکر می کنند چقدر هم انسان دوستند ! خودشان را گول می زنند.

آنها فقط کنجکاوند . می خواهند بدانند اگر حیات نوین خوب است،

زمانی که هیچ راهی برای حیات تن نبود، به چنین زندگانی در می آویزند

و اگر بد است ، هرگز خود را دچار آن نسازند.

آ....ه....... چه حیات رنج آوری! چرا من؟ چرا من باید به خلطر

علم بسوزم؟ کاش می سوختک ! لااقل امید تمام شدن داشتم ؛ اما این

زندگانی گویا پایانی ندارد.

ای سلول های مغز! چه شده است شما را ؟ چرا فسرده

نمی شوید؟ چرا مرگ پر آسایش خود را بر شما  نمی افکند؟! کاش

مرده بودم  و این قدر در عذاب نبودم !»

و آن گاه گریه کرد  واشکهای تلخ غم ، محلول حیات را شور

کردند...

به صدای گریه او پرستاری  هراسان وارد اتاق شد و پرسید :

 « چه شده؟ چه شده؟ »

و او تنها  با صدای بلند گریه می کرد و هیچ نمی گفت .آخر

احساس یک سر بدون تن را ، سر های دارای تن درک نمیکنند. پس

از گفتن چه سود؟
پرستار به سرعت از اتاق بیرون دوید و دکتر را  آورد ، دکتر به

پرستار دستور داد دستگاه را تصفویه را روشن کند و خود شروع کرد به

صحبت کردن و دلداری دادن.

بالاخره وقتی اشکها  از فرو ریخن باز ایستادند و دستگاه

تصفیه هم خاموش شد . دکتر گفت: « عصر در این اتاق ، انجمن

تشکیل می شود تا از مشورت تو بهره مند شوند ، این قدر به خودت

فشار نیاور ! فکرت را بر دانسته هایت متمرکز کن . جلسه ء امروز از

لحاظ علمی  خیلی مهم است .»

و او ناگهان فریاد زد : « نمی خواهم ... نمی خواهم فکر کنم. مگر

تو فکر می کنی من چیستم؟! مگر ظرفیت تحمل من بیش از تو است؟

نمی خواهم ، نمی خواهم با من مشورت کنند، نمی خواهم با حیات نوین

زندگی کنم ، راحتم کن ... تو مرا به این روز انداختی ، خودت هم

خلاصم کن...»

و او که تا کنون  فریاد می زد به استغائه افتاد  و با تمنا و زاری

 گفت : « خواهش میکنم ... خواهش می کنم دکتر!»

طاقت نیاورد و گریست :« دکتر !  مرا نجات بده ! از تحملم خارج 

است.  نمی توانم بیش از این  عذاب را تحمل کنم ... مرا بکش!»

و فریاد زد : « مرا بکش ....!»

دکتر دستپاچه شده بود و نمی دانست چگونه او را آرام کند ، نه 

می توانست با او حرف بزند  و نه می توانست تنهایش بگذارد . وضع 

روانی او همچنان وخیم شده بود  که هیچ گفتاری قادر نبود نابسامانی

روحیش را سامان بخشد . به نا چار دکتر داروی خواب را درون

 محلول حیات تزریق کرد.

پس از به خواب  رفتن او ، به سرعت نزد سایر همکارانش رفت

تا درباره  وضع او صحبت  کنند. میکر وفن  روشن اتاق ، تمام صحبتها

را به اتاق پرستار ها منتقل کرده بود و جریان  دهن به دهن گشت و

طولی نکشید که همه  خبردار شدند و باز هم سیل کنجکاوان به

بیمارستان سرازیر شد.

 

*  *  *

 

او در اتاق تنها بود و فکر می کرد : « باید راهی وجود داشته

باشد ، راهی برای خلاصی.... کاش فقط یک دست داشتم ! آن وقت 

این ظرف پر از محلول حیات را خالی می کردم و راحت می شدم .

بد جنسها آن قدر هم گردنم را  از بالا قطع کرده اند که با حرکت سر بر 

روی گردن  نمی توانم ظرف را تکان دهم . و این میکروفن لعنتی هم

مجال هر کاری را از من گرفته است. تنها راه ... تنها راه همان است

 که ... »

 

*  *  *

 

 

جمعیت زیادی درون اتاق از سروکول هم بالا می رفتند . همهمه

و قیل و قال فضای اتاق را پر کرده بود. همه می خواستند حالت یک

« سر مرده » را ببینند.

دکتر ، اندوهگین بالای ظرف محلول ایستاده بود و داشت

زجری را که او در ساعات  آخر  متحمل شده تا خود را بدین  نحو

بکشد، تصور می کرد.

پرستاری گریه می کرد و می گفت : « تقصیر من بود »

پرستار دیگی می گفت : « نه ... تقصیر من بود ... باید زودتر  به

او سر می زدم 1 چرا تنهایش گذاشتم؟»

کسی جلو آ»د و از دکتر پرسید :«این حادثه چگونه رخ داد؟»

دکتر دستش را درون محلول کرد و به دهان او گذاشت و گفت :

« چه طعمی دارد؟»

-         شور است؟

-         شوری اشک اوست ..... ان قدر آهسته  گریست تا محلول

حیات را برای خود ، محلول مرگ کرد....و در حالی که با گفتن این

جمله ، مرد را در عالم خود رها می کرد ، خود به طرح مغز بدون احساس می اندیشید.......

 

پایان . . .