«حیات نوین»

  (2) 

بیمار چشمانش را گشود . گویی همه چیز  را فراموش کرده بود .

فقط حس می کرد که از خوابی طولانی بیدار شده است . دکتر بالای

سرش بود. با محبت پرسید: «چه حسی داری؟»

-         احساس می کنم تا گردن درون آبم ، دستها و پاهایم درون آب ،

آن قدر سبک شده اند که گویا وجود ندارند.

دکتر یکّه خورد . اندیشید :«چه میگوید؟! مگر نمیداند کار تمام شده است؟»

گفت:«دوست خوبم ! عمل روی شما انجام شد . . . با موفقیت ! »

-         انجام شد؟! آ . . . ه . . . پس گردنم را درون « محلول حیات»

گذاشته اید؟

-         بله!

-         پس ... من به راستی دیگر تنی ندارم؟

-         همین طور است.

-         دکتر ! برایم توضیح بده ! از « محلول همیشه همراهم » بگو!

-         برای تو چه اهمیتی دارد ؟

-         باید بدانم ! بگو !

-         به نظر من اینها مهم نیستند. چیزی که مهم است ، این است

که  تو زنده ای؛ اما چون اصرار می کنی ؛ برایت میگویم . ما سرت را،

یعنی تو را درون محلولی گذاشته ایم  که دارای اکسیژن و کلیه موادی

است که قبلاً به همراه خون قرمز رنگت به مغزت می رسید؛ البته قبلاً

قلب آن را به مغز می رساند ؛ ولی چون تمام بدنت سرطانی شده بود،

قلب هم که وابسته به سایر اعضاست ، به درد تو نمی خورد .

اکنون پمپ کوچکی محلول شبه خون را به سلول های مغزی می رساند ؛ همین

پمپی که گوشه ء این ظرف نصب شده است. تمامی مواد ، همانند مواد

بعد از هضم هستند؛ بنابر این به دستگاه گوارش دست و پاگیر احتیاج

بینی تو حالا تنها وظیفه اش بوییدن است  که آن هم کار مهمی

نیست. دهان تو ، دندانها و زبانت به همراه حنجره ء باقیمانده ، فقط

مسئول حرف زدن هستند و دیگر  به کار چشیدن و جویدن نمی آیند. در

این میان کار چشم همان است که بود.هر روز ظرفت را تصفیه

می کنیم و کلیه مواد لازم را به آن می افزاییم . از این جهت نگرانی

نداشته باش!

یک احساس عجیبی در جای قبلیِ قلبش درک می کرد که

نمی توانست بفهمد چیست ؟ چیزی د رکلخ اش سوت می کشید و

مغزش را سوراخ می کرد . در محل سوراخ ، مغزش داغ شده بود و

آتش می گرفت ؛ ولی این فقط یک احساس غریب بود و نمیدانست

که چیست؟

*  *  *

پرستار وارد اتاق شد.

-         سلام ! امروز دقیقاَ یک ماه از « حیات نوین »تان می گذرد .

حالتان چطور است؟

-         بد نیستم. مثل همیشه!

و پرستار در حالی که محلول را تصویه می کرد ، پرسید :

«کارهای علمیتان بر وفق مراد است ؟»

-         کارها پیش می رود؛ اما ...

-         ام اچی؟

-         هیچ چی!

-         چیزی  احتیاج دارید؟

-         تنوع!

-         تنوع؟! چه می خواهید؟

-         یک ماه است که من در این اتاق هستم . تنوع مکان می خواهم.

-         من این موضوع را با دکتر مطرح  می کنم . دیگر کاری ندارید؟
خیر.

-         پس من رفتم. خداحافظ!

و او در اتاق تنها ماند . از پنجره به بیرون نگریست؛ چیز

قابل توجهی ندید. به اطرافش نگاه کرد ؛ چیز جالبی نبود. فکر کرد

کاش می توانست رادیو گوش دهد ! اما باید از کسی می خواست که

رادیو را برایش روشن کند. مجله ای که دیشب با پرستار می خواند ،

جلویش باز بود . یک بار دیگر ، صفحه آخرش را خواند ؛ ولی قادر

نبود آن را ورق بزند و صفحه  بعدی را بخواند . حقیقت اینکه

می توانست از طریق میکرفن کنار ظرفش که به اتاق پرستار ها

متصل بود ، از یکیشان بخوا هد که به اتاق بیاید و رادیو را روشن کند

و یا برای او مجله ای را ورق بزند ؛ اما دیگر از این کار خسته شده

بود ، از این همه درخواستها جانش به لب آمده بود.با خود فکر کرد :

« برای پرستارها چه خسته کننده است صحبت با یک «سر» ! چه

کسالت آور است که پهلوی یک سر بنشینند و برایش مجله ورق

 بزنند!»

ادامه دارد . . .