«حیات نوین»

  (1)

                        نازنین قریب /از تهران

 «حیات نوین»

 

بیمارستان شلوغ بود؛ پر از خبرنگار و اهل علم و دوست و

آشنا .

دکتر سعی می کرد از میان جمعیتی که احاطه اش کرده بودند و

دائم  از او سوال می کردند، خود را بیرون بکشد او نمی توانست به

هیچ سوالی  پاسخ دهد؛ چرا که  ممکن بود نتیجه به گونه ای دیگر از

کار در آید . خبرنگارها آنقدر دکتر را سوال پیچ کردند که بالاخره

دکتر به حرف آمد، رویش را به جمعیت کرد و گفت :« من امیدوارم که

نتیجه رضایتبخشی  به دست آید تمام آزمایشات ، موفق بوده است.

 حالا لطفاً بیش از این ازدحام نکنید، لطف کنید به حیاط بیمارستان

بروید و آرام باشید که مزاحمتی برای سایر بیماران به وجود نیاید !»

این را گفت و بلافاصله وارد اتاق بیمار شد.

دکتر رو به بیمار کرد و گفت :«حالتان خوب است ؟»

-         فکر می کنم.

-         نگران که نیستید؟

-         سعی می کنم که نباشم .

-         تعلیمات ِ« زندگی نوین» برایتان سودمند بود؟

-         بی سود هم نبود.

-         من امیدوارم که مراحل به صورت پیش بینی شده طی شود و

عمل با موفقیت انجام شود. تا یک ساعت دیگر شما را به اتاق

جراحی می برند . دوست دارید در این مدت چه کسی پیشتان باشد؟

-         هیچکس.

-         پس فعلاً خداحافظ!

دکتر که از اتاق خارج شد، یکی از دوستان بیمارجلو آمد و

آهسته گفت :«آقای دکتر تصمیمتان برگشت ناپذیر است؟»

-         بله . . . !

-         آقای دکتر!  هنوز دیر نشده، بگذارید او راحت بمیرد! چرا

زجرش می دهید؟

-         «جهان علم» محتاج مغز اوست . می توانم بگذارم مغزسالم 

او ، به همراه تن سرطانی اش نابود شود؛ اما مغزش را زنده نگه

می دارم برای خدمت به دنیای متمدن.

-         دکتر! شاید از فرط اندوه ، دیوانه شود! آن وقت تنها نتیجه،

عذاب او بوده و هیچ سودی عاید دنیا نخواهد  شد.

-         اگر بخواهیم بر طبق احتمالات منفی ، مثبتها را کنار بگذاریم،

هیچ وقت به  پیشرفتی  نمی رسیم .

-         دکتر! بیایید در این لحظات آخر ، کمی بیشتر فکر کنید !

-         ماههاست فکر کرده ام ، آزمایش کرده ام ، شب و روز نداشته ام 

و حالا نوبت فکر نیست دوست عزیز! او خودش راضی است . . . شما

چرا این قدر پافشاری می کنید؟

-         او خودش چیزی نمی فهمد . چون دلش نمی خواهد بمیرد، به

هر گونه  زندگی  راضی است . . . او نمی فهمد به چه رنج بزرگی گرفتار

خواهد شد.

-         آقا! امشب شما در همین جاست . او دارد نوعی فداکاری

می کند، آسایش خود را می دهد و رنج را می پذیرد؛ برای اینکه دیگران

به او نیاز مندند، به «فکر» او محتاجند و او برای « خدمت » ، به « عذاب »

 تن در داده . خداحافظ  آقا! باید  بروم.

در حالی که دکتر دور می شد ، مرد گفت :« اشتباه می کنید دکتر . وقتی به اشتباهتان پی می برید که خیلی دیر است . . . ».

 

*  *  *

دکتر در حالی که اضطراب و تلاش  صورتش را پوشانده بود ،

از اتاق خارج شد . وقتی خبرنگاران با همهمه داخل بیمارستان شدند،

در جواب این سوال که :« نتیجه چه شد ؟» تحمًل نیاورد و شروع کرد

به خندیدن. و از خنده های او عکس گرفته شد و مطالبی را که دکتر

نگفت ، «خنده ها» گفتند و خبر نگاران نوشتند! و  آن مرد گریست و در

میان اشک ریختنهایش زمزمه کرد : بَدا به حالت دوست عزیزم! از

امروز شکنجه ات آغاز شد . . .

 

*  *  *

                           ادامه دارد . . .