چی بودیم چی شدیم؟؟

فرشته کوچک هر روز در بهشت می نشست و با شگفتی دنیای انسانها را تماشا می کرد.یک روز با خود اندیشید

که ای کاش من می توانستم فقط برای یک روز به آنجا بروم...فقط برای یک روز...همان روز آرام و با ادب درب

بزرگترین قصر بهشت را زد و وارد شد.....

- سلام

– سلام فرشته کوچک

– خداوندا خواسته ای از تو دارم

 – می شنوم

– می خواهم یک روز و فقط برای یک روز وارد دنیای انسانها شوم و آن را درک کنم

 – تو خود می دانی که من خواسته پاکترین مخلوقاتم را رد نخواهم کرد اما یک شرط دارد

  فرشته کوچک کمی  درنگ کرد و سپس گفت: می شنوم

-شرط این است که بالهایت را اینجا نزدمن بگذاری زیرا تنها نشانه فرشته بودن تو بالهایت است و تو برای فرشته

بودن به آنها نیاز داری و باید بازگردی و آنها را از من بگیری..

فرشته کوچک شرط را پذیرفت و با شعف فراوان پا در دنیای انسانها گذاشت.یک روز گذشت،فرشته کوچک با

خود گفت:فردا حتما باز خواهم گشت!دو روز، سه روز،.....روزها ور وزها گذشت ولی فرشته کوچک آنقدر

غرق در زیباییهای دنیا شده بود که بالهای خود را فراموش کرد و دیگر هرگز برای گرفتن بالهایش به بهشت

بازنگشت.....

  ببینید ما چگونه خود را خوار و ذلیل می کنیم. از اهالی بهشت بودیم و به این خرابه ها آمدیم ......درود بر آنان

که از بهشتند و به بهشت باز میگردند....

                     

من اینجا بس دلم تنگ است !!!!!!!!